روز اول مدرسه
راوی: بشیر پوروقار و امیر اقبالیان و محمود تعجبی
روز اول مهر بود. نفس زنان به آخر صف رسیدم. از تعجب خشکم زد، پسری هم سن و سال خودم و از بچه های مدرسه، مثل یک سخنران پشت میکروفون ایستاده و در حال صحبت بود. کسی هم سن و سال خودمان آمده بود و برای بچه ها خوش آمد گویی و سخنرانی می کرد.
برایم خیلی جالب بود. همیشه انتظار داشتم معلم ها و مدیر و مسئولان مدرسه صحبت کنند، یک دفعه با دیدن این قضیه جا خوردم. به صحبت هایش گوش دادم. این نوجوان در جلوی جمعیت و در حضور مدیر و معلمان خیلی راحت صحبت می کرد و مسائل مختلف را عنوان می کرد.
این کار او باعث شد که به این شخص خیلی علاقه مند شوم. مایل بودم با او دوست شوم و ارتباط برقرار کنم. همین حس سادگی و بیان خوبش زمینه ی آشنایی من و ایشان شد. وقتی او را دیدم، نامش را پرسیدم. با مهربانی گفت: حمید هاشمی هستم. بعد دست داد و...
به خاطر او جذب انجمن اسلامی شدم. حمید همیشه محوریت داشت. در جمع که بود بچه ها را دور خود جمع می کرد و این کار را به عنوان یک وظیفه می دانست.
بچه ها به او علاقه مند بودند. دوست داشتند که با او دوست شوند. امروز اگر از دوستان بپرسید بهترین دوست شما در آن دوره چه کسی بوده؟ همه بلا استثنا می گویند حمید هاشمی.
محوریت حمید باعث شده بود که دوست صمیمی همه باشد و با اکثر بچه ها تفاوت داشته باشد. تفاوتش را وقتی فهمیدم که با مدیریت او یک هفته به کوه رفتیم. یکی از شب ها که اتفاقی از خواب بیدار شدم حمید را در حال مناجات و راز و نیاز با خدا دیدم. او غرق در نماز شب بود. او به راستی با همه فرق داشت.
* * *
اولین آشنایی ما در شروع سال تحصیلی بعد از سخنرانی مدیر دبیرستان بود. حمید هاشمی یک سخنرانی بسیار زیبا انجام داد. من متعجب شدم که یک دانش آموز از این قدرت بیان بالا برخوردار است؟! برایم خیلی جالب بود. من با حمید اصلا آشنا نبودم. تا اینکه یک روز خودش آمد و من را به اسم صدا زد و گفت: آقای اقبالیان شمایید؟ گفتم: بله.
سلام و احوالپرسی کرد و گفت: از شما دعوت می کنیم بیایید و به ما در انجمن اسلامی دبیرستان کمک کنید. گفتم: با کمال میل. با پیشنهاد مسئول انجمن اسلامی دبیرستان (حمید هاشمی) در آنجا شروع به کار کردم. جلساتی را در دبیرستان و خارج از دبیرستان برگزار می کردیم و روز به روز این آشنایی و دوستی بیشتر و عمیق تر می شد.
با آن سن و سال کم، بسیار با نشاط و پخته و سنجیده صحبت می کرد. از همان جا دوست داشتم که به حمید نزدیک شوم و یکی از دوستان ایشان باشم. تا بتوانم از توان و اخلاق و شور و نشاط ایشان استفاده کنم.
او هیچ وقت اهل تكبر نبود. خیلی خودمانی و خاکی بود. گاهی اوقات خودش را در حد ما سال اولی ها پایین می آورد، در حالی که چند سالی از ما بزرگ تر بود.
گاهی اوقات میدیدیم که در مسائل جدی در حد مدیر دبیرستان می تواند برخورد کند. در مجموع حميد از بچه هایی بود که در هماهنگ کردن و جذب بچه های دبیرستان برای جبهه و جنگ و هم برای فعالیتهای فرهنگی نقش بسیار به سزایی داشت.
کارهای مراسم دعای کمیل و توسل و ورزش صبحگاهی و مسابقات ورزشی و رزمی را در دبیرستان امام، در واحد انجمن اسلامی به عهده داشت. در صبحگاه مدرسه هفته ای دو بار حمید هاشمی بعد از سخنان مدیر مدرسه، آقای محمدی پسند، صحبت می کرد. طوری صحبت می کرد که بچه ها حرف او را می پذیرفتند.