دلنوشته نویسنده کتاب "نوجوان پنجاه ساله" با سردار شهید حمید هاشمی
اگر همچنان زمینی بودى الان پنجاه سال سن داشتی و موهایت جو گندمی شده بود. شاید مثل بعضی از همرزم هایت غرق زندگی شده بودی، قسط خانه و ماشین و ازدواج فرزندات و... شاید جانباز بودی، مدام یک ویلچر را با خودت یدک می کشیدی و خسته از نگاه های سنگین، آرام در خیابانی که پله ندارد صندلی چرخدارت را میراندی، بعد خسته و غمگین بر می گشتی خانه.
آخر الان همه مثل عروسک می آیند بیرون و چشم های تو، توان دیدن ناپاکی را ندارد. شاید هم نه، مثل آن موقع، شور و حرارت داشتی و جلوی جمعیت چند هزار نفری سخنرانی می کردی و فرزندان خمینی (ره) را به یاری می طلبیدی و باز هم خوننامه می نوشتی و امضا می گرفتی.
حمید عزیز، سال ها از رفتنت و به خاک سپردنت گذشت. در این سال ها، ما حسرت ها خورده ایم و بر سر مزارت، بارها و بارها گریسته ایم. حمید از جان عزیز تر، می دانم الان در کسوت یک جوان رعنا در آسمان هستی. فرشته ها تو را خوب می شناسند. می دانند باید به تو غبطه بخورند. آخر تو نامدار آسمان هستی.
تو فریب تجملات ناچیز زمین را نخوردی و اگر الان اینجا بودی، دست روی دست نمی گذاشتی تا حرف رهبر روی زمین بماند و افراد نالایق، در بین مسئولان دلسوز، مردم را به انقلاب بدبین کنند.
اما حمید جان، میدانی که چه موقع برای اولین بار اسم تو را شنیدم؟ سال دوم دبیرستان که مسئول بسیج شده بودم، یک معلم پرورشی داشتیم که همیشه می گفت: من با حمید هاشمی زندگی کرده ام، برای ما از تو می گفت و ما را عاشق تو نمود. او می گفت که چگونه عاشقانه زندگی کردی و عاشقانه به سوی خدا پر کشیدی.
آنجا بود که برای اولین بار نام زیبای تو را شنیدم. وقتی برای اولین بار به حوزه بسیج دانش آموزی شهید حمید هاشمی رفتم، سخن زیبای تو را دیدم که گفته بودی: آمریکا کیست؟ اسرائیل کیست؟ ابرقدرتها کیستند؟ ابرقدرت فقط خداست!
با خود فکر کردم، گفتم حتما یک مرد بزرگ و شاید پنجاه ساله بودی که این سخنان را به زبان آورده و این گونه زیبا در حضور فرماندهان سخن راندی. وقتی فهمیدم که شما، کسی هستی دقیقا همسن خود من، به حال خودم غبطه خوردم. من کجا و حمید هاشمی کجا؟!
از آن روز وقتی نام تو می آمد، من به بزرگی و نیکی از تو یاد می کردم. چهره و سخنانت در ذهنم شدید نقش بسته بود. می خواستم تو را بهتر بشناسم و به همه ی دوستانم معرفی کنم.
یک روز که داخل ماشین نشسته بودم، چشمم به بنری خورد که تصویر زیبای تو را بر آن نصب کرده بودند. زیر آن نوشته بود: شهید شاخص استان همدان، حمید هاشمی. با خودم فکر کردم که حمید هاشمی کیست که شهید شاخص شده؟ از آن روز بود که تصمیم خودم را با جدیت دنبال کردم. رفتم به سراغ خاطراتی که گرد و غبار سی ساله رویش نشسته بود و...
به قول دوستی: خداوند پدر سختی ها و مصیبت ها را بیامرزد که باعث میشوند افراد پست و حقیر محو شوند و انسان های بزرگ و آزاده صیقل بخورند و درخشنده شوند. جنگ تحمیلی انسان هایی از این دست بسیار پروراند، اما مشکل قلم این است که ما را اهلیت گفتن نیست و کاشکی اهلیت شنیدن باشد.
اما آنچه می خوانید مثل خاکستری است که از کاروانی به جای مانده باشد، نمیدانیم آن کاروان از کجا آمد و به کجا رفت و چگونه رفت و... که اینها همه نگاهی دیگر می طلبد ..... از کاروان چه ماند، جز آتشی به منزل.
آری، حمید ستاره ای بود که ناگهان در آسمان دنیا درخشید و پس از کوتاه مدتی که عاشقانه در میان ما زندگی کرد، در خون خود غلتيد و از نظرها محو شد.
حمید جان برای ما دعا کن ... دعا کن برای ظهور آقا، برای پایان دادن به ظلمی که زمین را فراگرفته ..
مسافر آسمان، دعا کن برای ما ... روحمان با یادت شاد و راهت پردوام!