شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ آخرین دیدار
در عملیات کربلای 5 همه نگران اتفاقات کربلای 4 بودند که خوشبختانه عملیات موفقیت آمیز تمام شد و احمدرضای من هم برگشت، این بار هم سوغاتی آورده بود، عادت نداشت دست خالی بیاید، پایی که ترکش خورده بود و وضع نامناسبی که داشت.
چند روزی از آمدنش نگذشته بود که گفت باید بروم، گفتم با این وضعیت پا چطور بروی مادر؟
لبخند زد، می خواهم بروم تهران دنبال درس و دانشگاه. این جملات را که گفت آرام شدم، خودم بدرقه اش کردم، اولین صندلی اتوبوس را سوار شد، من هم ساکش را گذاشتم کنار پایش. هشتم اسفند رفت تهران، نهم می رود دیدار پدرش که ناراحتی قلبی داشت و تهران بود. با پدر خداحافظی می کند و یکی دو روز بعد با همان عصا و وضعیت پا می رود منطقه برای اطلاعات عملیات.
تا آبادان هم نگذاشتند احمدرضا سلاح بردارد که بلکه منصرفش کنند. امّا...
شب دوازدهم اسفند با شهید مجید اکبری برای جمع آوری اطلاعات وارد مواضع عراق می شوند. عملیات لو می رود، شاهدانی که دیده اند می گویند اولین کسی که مجروح شد شهید اکبری بود و بعد آقای سماوات، احمدرضا را همه به شجاعت می شناختند، پای سماوات را پانسمان می کند و می برد توی سنگر و دوباره می رود که مجید اکبری را برگرداند، آقای سماوات نقل می کند که در آن سنگر 24 ساعت ماندم ولی احمدرضا نیامد، هیچ کس ندانست احمدرضا چطور شهید شد؟ کی شهید شد!
احمدرضای من در محوطه کمین دشمن، در میدان مین، روی خاک ها ...
علی چیت سازیان جنازه ها را بعد از چند روز برگرداند عقب. ده روز احمدرضای من پیکر بی جانش بین مرز ایران و عراق افتاده بود. یاد این کلمات افتادم که شهدا در بیابان ها همدمی نداشتند مگر مادرشان فاطمه زهرا سلام الله علیها، احمدرضای من رفت و دیگر برنگشت.