شرم آتش
نیمه اسفند سال ۱۳۶۶ بود مدتی بود که هیچ خبری از امیر نداشتیم جواد پولکی میگفت از امیر خبری نداری گفتم خیر بی اطلاعم چیزی شده؟ گفت چیز مهمی نیست شنیدم زخمی شده. همراه سید جلال دایی امیر به تعاون سپاه رفتیم اظهار بی اطلاعی کردند کسی نمی پذیرفت که ممکن است اتفاقی افتاده باشد تا الان هم برایم مجهول است.
خودم نظامی بودم و میدانستم اگر از گروهانی تعدادی کم شوند وظیفه مسئول است که گزارش دهد نمیدانستم جواب چشم انتظاری های مادرش را چه بدهم. با دست روی دست گذاشتن هم خبری عایدمان نمی شد با ناراحتی مسئول تعاون سپاه گفتم فرض کنید اتفاقی برای من افتاده و می خواهید این رزمنده را صدا بزنید چگونه خبردارش می کنید؟
طاقت نداشتم منتظر جواب بمانم جمعه ۲۸ اسفند با دایی امیر رفتیم سنندج ما را به معراج شهدا راهنمایی کردند حسی به من میگفت داری به امیر نزدیک میشوی دلم میخواست به عقب برمی گشتم و او را سالم می دیدم دلم می خواست دوباره در آغوشم جا میگرفت میگفت دلتنگتم بابا و بی هیچ ملاحظه اشک میریخت دایی امیر از مسئولان آنجا پرسید شما شهید مجهول الهویه دارید؟
گفت بله دو جسد هست یکی تقریباً ۳۵ ساله دیگری ۱۷ یا ۱۸ ساله.
با شنیدن سن نوجوان دلم لرزید اما امیر من ۱۶ سال داشت .میخواستم هم امیر باشد و هم امیر نباشد. بغض سنگین گلویم را چنگ می زد. رفتیم داخل سردخانه در را باز کرد چشمانم به لباس ورزشیش خورد لباس امیر بود نمیخواستم باور کنم که جنازه متعلق به امیر است شاید لباسش را به کسی داده عکسی سوخته نگاهم را ربود یعنی جنازه امیر من است.
با تصویر چهره امیر پشت سیاهی ها مطمئن شدم که جگر گوشه من است غرق تماشاش بودم کلمات بر زبانم جاری شد این پسر من است این امیر من است.اشک ها سد کلامم می شد فقط صدای گریه بلند دایی را میشنیدم احمد آقا امیر خندید به ما خندید. مبهوت چهره سوخته امیر بودم و قسمتی از بدنش که سالها قبل دست آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه و شریف نوازشگر آن بود و اینک آتش از جای دست آقا شرم کرده و همه بدن امیر را سوزانده بود جز محل نوازش آقا.
آن فرد گفت پدر جان تبریک و تسلیت. شما بروید جنازه را فردا می فرستیم.
احمد امیرگان پدر شهید