دیگر زنگ نزد
روز بعد همراه مادر و شوهر خاله اش حاج آقا معصومیان برای بدرقه امیر به محل اعزام نیروهای بسیج همدان رفتیم آرزو داشتیم دوباره امیر را ببینیم وقتی رسیدیم آنها رفته بودند. مادر امیر با نگاه نگرانش سکوت کرد اما میدانستم در دلش چه آشوبی بود.
بعد از ظهر با مادرش از دزفول تلفنی تماس گرفته بود که موجب خوشحالی و رفع نگرانی شد. دوره آموزش نظامی آنها در لشکر انصارالحسین علیه السلام همدان گردان غواصی جعفر طیار در منطقه دزفول بود امیر با چند بار تماس تلفنی و دو مورد نامه ما را از وضعیت خودش باخبر می کرد.
در آخرین تماس تلفنی گفت که نمی تواند زنگ بزند دلیلش را ذکر نکرده بود. دیگر زنگ نزد مادر بود و تشویش و نگرانی. شمار بغض های خاموش من و مادرش دعاهای زیر لب اشکهای پنهان مان را فقط خدا میدانست بعداً مطلع شدیم که به صورت غیر منتظره جهت پشتیبانی نیروها به تپههای ماهوت عراق اعزام شدند. چون پلی که در مسیر عبور نیروها بوده تخریب شده بود به اجبار در پادگان شهید همت سقز ماندند تا رفع مشکل شود اما با خیانت ستون پنجم، پادگان مذکور در تاریخ ۸ اسفند ماه سال ۱۳۶۶ بمباران می شود. امیر و علی عباسی نیا آنجا به شهادت میرسند. هنوز خانواده علی چشم انتظار پارههای پیکرش هستند.
احمد امیرگان پدر شهید