بسیجی شهید مجید بادامی به روایت خواهر شهید
زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید 10 سال بیشتر نداشت، اما با شور و هیجان خاصی در تظاهرات مردمی شرکت می کرد و در تهیه پلاکاردها و پرده های تظاهرات کوشا بود پس از پیروزی انقلاب اسلامی با همکاری تعدادی از دوستانش که اکثر آنها بعدا به شهادت رسیدند جلسه حافظین قرآن محله را تشکیل دادند که همین جلسه علاوه بر آموزش قرآن و احکام و عقاید اسلامی پایگاهی شد برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی و منویات رهبر انقلاب حضرت امام خمینی (ره) و همان سکوی اوج و عروج این شهید گرانقدر و سایر شهدای این محله ...
مجید با همان سن و سال کم دائم مشغول فعالیت های فرهنگی ترویج اهداف انقلاب بود و از جمله فعالیت های این گروه می توان به اجرای نمایشنامه و سرود و پلا کارد نویسی اشاره کرد.
این گروه نمایش نامه ای ترتیب داده بودند تحت عنوان نمایش نان و نمک که بسیار مورد توجه محافل فرهنگی قرار گرفت و چندین بار در کانون های فرهنگی در قالب تئاتر به اجرا در آمد و شهید بادامی نقش اول این نمایش را بازی می کرد، گروه سرودی داشتند که در راهپیمایی ها و مراسم سرود های انقلابی اجرا می کردند.
مجید هنر خطاطی اش را برای پرده نویسی در تبلیغ فرهنگ انقلاب و دفاع مقدس و تجلیل از شهدای جنگ در مدارس و مساجد و مراسم های مذهبی به کار گرفت.
مجید که میل به پرواز داشت و روح بلندش در قالب جسمش نمی گنجید برای جلب رضایت والدینش برای اعزام به جنگ حق علیه باطل از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد، مجید فقط 13 سال داشت مسئولین نیز با رفتن او به جبهه موافق نبودند. وقتی گفتند بخاطر سن کم او را ثبت نام نمی کنند، اولین بار در تابستان سال1360 در 13 سالگی عازم جبهه شد و از این به بعد بیشتر اوقاتش در جبهه های غرب کشور در سنگر دیده بانی می گذشت.
مجید دانش آموزی بسیجی بود که در سن شانزده سالگی به شهادت رسید و سر انجام در تاریخ سوم فروردین 1363 در تپه چناران مریوان مورد محاصره ارتش بعث عراق قرار گرفته و طبق گواهی آگاهان تا آخرین گلوله و رمقی که در بدن داشت از میهن اسلامی دفاع کرد، تا در اوج شرافت و بندگی به شهادت رسید و روح بلندش در جوار معبودش آرام گرفت و جسم خسته و جوانش به مدت سه سال در همان سرزمین در حالی به زمین افتاد که خانواده اش هیچ اطلاعی از سرنوشت او نداشتند.
نام او در آمار مفقودین به ثبت رسید تا اینکه بعد از گذشت سه سال در سال 1366 پس از اینکه آن ارتفاعات با پیشرفت رزمندگان اسلام فتح شد، از جسم ایشان و همسنگرانش تکه هائی استخوان شناسائی شد و به شهر باز گشت.
به یاد دارم در زمان انقلاب به قدری افکار و اذکارش مشغول و درگیر حوادث بود که گاهی به محض اینکه چشم از خواب باز می کرد شروع می کرد به خواندن شعار های انقلابی و اینکه تمام افسران شاه خائن اند و یا مثلا خمینی ای امام...
وی بسیار مهربان و فداکار و غیور بود، یک روز سرد زمستانی ظهر که از مدرسه برگشت پالتو و لباس گرم تنش نبود مادرم فورا تعجب زده پرسید: پس توی این سرما لباس و کاپشنت کو؟ گفت: دیدم هوا خیلی سرده یکی از بچه ها پدرش فقیره لباسم را به او دادم حالا من یه چیزی می پوشم! بعد از شهادت ایشان مادر یکی از دوستانش که خانواده پر جمعیت و مستضفعی بودند گفت آقا مجید هر وقت به منزل ما می آمد برای ما گوشت می آورد.
این را هم برای جوانانی بگویم که گمان می کنند به لحاظ سن و سال کم نمی توانند در ترویج فرهنگ دینی و سنگر امر به معروف و نهی از منکر مؤثر باشند، ما 6 نفر خواهر و برادر بودیم و مجید فرزند پنجم خانواده بود اما سنتی درست کرده بود که اگر هر کس از خودمان باشد یا مهمان میخواست اسم کسی که غایب را بیاورد و احیانا منجر به غیبت بشود شروع می کرد به صلوات با صدای بلند و ما هم صلوات می فرستادیم و ساکت می شدیم.
طرف می خواست شروع کند دوباره صلوات ... و باز صلوات تا اینکه همه به خنده می افتادیم و بدون هیچ کدورت و ناراحتی در بر روی شیطان بسته می شد!!
وصیت نامه ای دارد که به دستخط خودش در همان روزهای آخر در جبهه نوشته و پس از شهادتش در ساک وسایل شخصی اش بدست آمد. انصافا با نگاهی به این وصیتنامه از یک نوجوان 16 ساله با یک قلم بسیار زیبا و ادبیات بالا و محکم و پر معنا و مفید می توان به رشد و بلوغ فکری او پی برد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
راوی: خانم ناهید بادامی خواهر شهید مجید بادامی
منبع: شبنم همدان