برگرفته از کتاب مهتاب خین
جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۳۰
در آن زمانه‌ای که از هر طرف عرصه بر ما تنگ بود، شهید شدن 59 نفر از بچه‌ها ضربه سنگینی محسوب می‌شد، طوری شد که خودم تا چندین روز بعد از عملیات، جرات نمی‌کردم به همدان برگردم، خجالت می‌کشیدم دوباره در شهر آفتابی بشوم.

نبرد یازدهم شهریور در منطقه قراویز یکی از تلخ‌ترین خاطرات من در دوران جنگ است که برای اولین بار شاهد از دست دادن 59 همرزم همدانی خود بودم و این موضوع تاثیرات بسیار منفی‌ای بر روحیه من گذاشت و بیشتر از آن بر روحیه شهید محمود شهبازی فرمانده سپاه استان همدان.

در آن زمانه‌ای که از هر طرف عرصه بر ما تنگ بود، شهید شدن 59 نفر از بچه‌ها ضربه سنگینی محسوب می‌شد، طوری شد که خودم تا چندین روز بعد از عملیات، جرات نمی‌کردم به همدان برگردم، خجالت می‌کشیدم دوباره در شهر آفتابی بشوم.

خودم را شماتت می‌کردم. در بین شهدای آن روز، برادری داشتیم به اسم سیدجواد موسوی. بچه سید بود و خیلی باصفا. وقتی شهید شد، جسدش آن جلو ماند. البته سعی کردم جسدش را به عقب بیاورم. به همین خاطر، همراه یکی از دوستان به اسم آقای اصلیان رفتیم جلو، منتها دشمن روی منطقه اشراف دید و تیر داشت.گلوله خمپاره‌ای کنارمان منفجر شد که بر اثر اصابت ترکش آن، یکی از انگشتان آقای اصلیان قطع شد. دیدیم جلوتر نمی‌شود رفت و برگشتیم عقب.

بعد که به همدان آمدیم، قرار شد برای دیدار با خانواده‌های شهدای عملیات 11شهریور به خانه‌هایشان برویم. از جمله، یکی هم خانواده همین شید سیدجواد موسوی بودند که محل سکونتشان شهرستان مریانج بود. پدر شهید موسوی قصاب است. در محله‌شان خیلی معروف بود. به بنده می‌گفتند: آقای همدانی! کافیست بروی جلوی خانه آن‌ها؛ رفتن همان و نفله شدن هم همان! آقای موسوی کارد قصابی‌اش را می‌آورد و شکم تو را سفره می‌کند!

خیلی خوف کرده بودم. منتها، دیدم نمی‌شود به خانه سایر شهدا بروم، اما به خانه این شهید نروم. اوایل شب بود که وارد منزل شهید موسوی شدیم. خدا را گواه می‌گیرم که به محض ورود به خانه، آقای موسوی جلو آمد و پیشانی یک به یک ما را بوسید.

من نشستم خیلی شمرده، گزارشی درباره مراحل آماده‌سازی و اجرای عملیات، روحیات بچه‌های رزمنده و موقیعت دشمن، به پدر شهید موسوی ارائه کردم. از ایثارها و فداکاری‌های بچه‌ها در جریان شناسایی‌ها و عملیات برایش چند خاطره تعریف کردم. در آخر هم خاطره‌ای فرزند شهیدش در شب حمله گفتم.

من این خاطره را گفتم. عموی شهید هم در کنار پدرش نشسته بود و پرسید: برادر همدانی! آیا نمی‌شد جنازه‌ی برادرزاده مرا به عقب بیاورید؟!

بنده گفتم: من و برادر اصلیان رفتیم که جنازه شهید را به عقب بیاوریم، ولی خمپاره دشمن آمد و ترکش آن، انگشت اصلیان را قطع کرد.

دفعتاً دیدم رنگ به صورت پدر شهید نمانده. فهمیدم آن عصبانیتی که نگرانش بودیم، به ایشان مستولی شده. ناگهان رو کرد به برادر خودش و با خشم و پرخاش به او گفت: هیچ معلوم است تو چه می‌گویی؟!

بعد هم رو به ما ادامه داد: انگشت آن جوان با کدام حجت قطع شد؟ چرا رفتید؟ مگر انسان وقتی در راه خدا قربانی‌ای می‌دهد، چیزی از آن را برای خودش برمی‌دارد؟ قربانی را باید دربست بدهی به پیشگاه خدا.

آقا، ما را می‌بینی؟ خیال می‌کردیم ایشان اگر موضوع را بشنود، ما را تکه تکه می‌کند، در عوض می‌دیدیم این طور با صلابت و محکم دارد برادرش را سرزنش می‌کند! بعد هم به او گفت: آیا تو مسلمانی؟! چی داری می‌گویی؟ به خاطر جنازه بچه‌ام، یک جوان ناقص شده! قربانی‌ای بوده که در راه خدا دادم، حتی اگر الان هم جسد او را بیاورند، من نمی‌خواهم. او را به راه خدا دادم.

آقا، از همان‌جا بود که فهمیدم این مردم را باید از نو شناخت. این مردم شهید که می‌دهند، عوض آن که مایوس شوند، خودشان می‌شوند علمدار استقامت برای سایرین. خداوند عجیب با شهادت بچه‌ها، نفوس و قلوب خانواده‌های آن‌ها را منقلب می‌کرد.
همان‌جا بود که فهمیدم این مردم را باید از نو شناخت
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده