روایت دلاورمردی های شهید علیرضا میرزائی به نقل از شهید علی شمسی پور
علیرضا میرزائی یکی از با وفاترین نیروهای علی آقا (سردار شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر 32 انصار الحسین(ع) استان همدان) بود. خیلی ها از خصوصیات و روحیات، وضع زندگی و خانواده علیرضا گفتند و دیگه جانداره بنده هم بگم که چه دسته گلی بود.
همه گفتند و می دونید که علیرضا سرباز وظیفه بود و اینو اکثرا اطلاع نداشتند تا شهادتش. علیرضا بسیار خنده رو و بشاش و کم توقع و خستگی ناپذیر بود و هر ماموریتی به ایشان میسپردن با آغوش باز از اون استقبال میکرد.
زیاد با بچه ها شوخی میکرد و بگو و بخند داشت. یکی از این شوخی ها که به صورت دعا انجام میداد این بود میگفت دعا کنید دعای من بگیره ودعاشم این بود چون زیاد میموند تو منطقه و سربازهم بود میگفت من دعا میکنم شما هم آمین بگید.
و دعاش این بود میگفت: الهی و ربی ترکشون قلیل و مرخصیون کثیر. میگفت: خدا کنه من یه ترکشی اندازه یه نخود بخورم و یک دو ماهی برم مرخصی .
تو شهادت علی آقا، علیرضا هم یکی از اون پنج تا علی ها بود که در آخرین گشت و شهادت علی آقا حاضر بود، البته به صورت ویژه.
ویژه ازاین بابت که یکی از اون نفراتی بود که لحظه آخرشان علی آقا کنارش بود و مجروح شدید هم شد.
زمانی که تو گشت شناسایی آخر، علی آقا به بالای ارتفاع پنجه ای رفت به ما گفت شما بمانید پائین قله و کمین باشید و نیاز نیست سه نفره بریم.
علیرضا به من گفت اگر به علی آقا چیزی بشه، ما برگردیم واحد به بچه ها چی بگیم؟ اونا میکشنمان. بیا بریم بالا و سریع رفتیم سمت علی آقا و تا سر قله و کانال دشمن با هم بودیم. معرفت و رفاقت رو ببین.
وقتی قرار شد برگردیم، علی آقا به ما گفت از مسیر دیگه ای برمیگردیم به طرف خط خودمان و مسیر رو قدم شماری کنید.
علیرضا گفت بیا یکیمان از جلو بریم یکیمان از عقب که اگر از جلو قرار شد بزنن من و از عقب تیراندازی کردند تو رو بزنن و علی آقا وسط و بینابین ما باشه و آسیب نبینه. مردانگی روببین.
توی مسیر برگشت حدود سیصد قدم شمرده بودیم. علیرضا میشمرد و من تسبیح می انداختم انفجار اتفاق افتاد.
هر سه نفرمان به یک طرف پرت شدیم. علی آقا در همون لحظه اول به دلیل ترکش های متعدد به سمت راست بدنش، گوش و سر و کمرش به شدت مجروح شد و به شهادت رسید که همه عکسش رو و خود پیکر رو دیدید.
من به یک طرف افتاده بودم و به دلیل خونریزی دیگه قدرت بلند شدن نداشتم. علیرضا بلند شد اول رفت بالای سر علی آقا و دید علی آقا شهید شده و آمد به طرف من.
دیدم تمام شکم و سینه علیرضا پر از ترکش شده و خون سرازیره. توی گردن و کمرش دو تا چفیه داشت. اونارو باز کرد و چند تکه کرد. بخدا اول شکم و سر و کمر منو بست و بعد شروع کرد کمر و سر خودشو بستن. مردانگی و ایثار و از خود گذشتگی رو ببین.
بلند شد و گفت بیا بریم. تلاش کرد اما من وضع خوبی برای راه رفتن نداشتم. گفت من میروم و سریع کمک میارم.
رفت و خیلی زود بچه های گردان 156 رو فرستاد من رو پیدا کردند و بردن داخل خط خودمان. رفاقت و عهد و پیمان در دوستی رو ببین.
بیایید از رشادت و ایثارگری شهدا درس بگیریم.
شادی روح علی آقای عزیز و شهید میرزایی مطلوب صلوات.