مجروحها كه عمدتاً سپاهي بودند را در محوطه بيمارستان با كاشي و شيشه سر بريدند.
امام جمعه شهر پاوه كه بهش ماموستا ميگفتند، اسمش ملا قادر بود. منزلش مقر بچههاي رزمنده سپاه بود. البته يك مقر ديگر هم داشتيم كه قبلاً لانه ساواك بود.
به پاوه كه رسيديم مستقيماً رفتيم منزل ملاقادر و تقريباً 4 تا 5 ساعت مهمان ماموستا بوديم و بعد به مقر اصلي بچههاي سپاه كه همان لانه ساواك بود رفتيم. امكانات خيلي ضعيف بود، بچهها حتي براي دوش گرفتن هم مشكل آب داشتند بنابراين هر كس به نوعي استحمام كرد؛ يكي با آب سرد، يكي با شستشوي زخم و .. .
جلوي بيمارستان پاوه 4 تا 5 سنگر را به عنوان مقر نگهباني درست كرديم كه بچههاي مسلح در آنجا نگهباني ميدادند. يكي از نگهبان ها هم خودم بودم. به دستور امام جمعه پشت بامها را گوني چيده بودند. تا اينكه چند روز مانده به پيام و فرمان امام در خصوص آزادي مردم پاوه درگيري با ضدانقلاب شروع شد، ما هم در 2 كيلومتري محور پاوه كرمانشاه ابتداي شهر جلوي بيمارستان مستقر بوديم.
بيمارستان شديداً نياز به دارو و اقلام بهداشتي داشت كه تا حدودي به وسيله برادران پيش مرگ كُرد تأمين ميشد اما يك سيستم نظامدار براي پشتيباني نيروها وجود نداشت. غذا و آبي هم كه به وسيله پيش مرگهاي كُرد تأمين ميشد جيرهبندي شده بود. با وجود چنين وضعيت نامناسب باز هم بچهها از نماز شب غافل نميشدند.
درگيري 3 الي 4 روز طول كشيد و پس از 3 روز درگيري شديد گروهك ضدانقلاب با توان تسليحاتي قويتر نزديك و نزديكتر ميشد، تا اينكه مقر ما را دور زدند و 5 نفر از بچهها شهيد شدند.
فرمانده دستور داد عقب برويم. فشار ضد انقلاب هر لحظه بيشتر ميشد، تصميم بر اين شد كه به مقر اصلي سپاه يا منزل ملاقادر حركت كنيم كه با حمله سريع ضد انقلاب راه بر ما بسته شد. مجبور شديم در داخل بيمارستان پناه بگيريم، فشنگها تمام شده بود من كه خيلي هول شده بودم وقتي وارد بيمارستان شدم به سمت راست بيمارستان رفتم كه ديدم مسير بنبست است لذا خواستم برگردم ديدم نيروهاي دشمن وارد بيمارستان شدند، از شدت اضطراب كوپهاي از كارتنهاي خالي را كه در انتهاي راهرويي قرار داشت به عنوان مخفيگاه انتخاب كردم.
نيروهاي دشمن وقتي وارد بيمارستان شدند با شليك گلوله به سمت چپ بيمارستان رفته و افرادي كه داخل بيمارستان بودند را شهيد كردند. البته بعداً شنيدم كه افرادي را كه اسلحه داشتند كشتند و بقيه مجروحها را كه عمدتاً سپاهي بودند در محوطه بيمارستان با كاشي و شيشه سر بريدند.
بعد از 2 الي 3 ساعت توقف در داخل كارتنها وقتي كه صداي تيراندازي خوابيد و بيمارستان خالي شد من به باغي در آنطرف بيمارستان وارد شدم به قصد اينكه راهي براي نجات پيدا كنم كه به يكباره با جيغ و داد يك خانم تقريباً ميانسال مواجه شدم.
با سر و صداي اين خانم مردي بيل به دست ظاهر شد كه معلوم بود مشغول آبياري بوده است وقتي پرسيد كي هستي؟ گفتم پاسدار آيت الله خميني(ره) هستم، وقتي خيالش راحت شد با مهرباني از من پرسيد گرسنه يا تشنه نيستي؟ گفتم 3 الي 4 روز است كه چيزي نخوردهام، اما اگر مرا تا منزل ملاقادر راهنمايي كنيد بزرگترين كمك را به من كردهايد. البته اسم چند نفر ديگر را براي راهنمايي آوردم مثل جميل، كاك انور و كاك فاروق.
مرد كشاورز مقداري روغن حيواني و شيره محلي آماده كرد و برايم آورد و با گرسنگياي كه داشتم خيلي چسبيد. پس از صرف غذا به سمت خانه ملاقادر حركت كرديم. راستش ميترسيدم كه نكند مرا تحويل گروهگ ضد انقلاب بدهد، بالاخره به منزل ملاقادر رسيديم. آن شب هيچكدام از اهالي تا صبح نخوابيديم همه در مقر سپاه و منزل ملاقادر چه پيش مرگ و چه غير پيش مرگ سنگر گرفته و تا صبح بيدار بوديم. بعد از چند روز درگيري بچهها اطلاع دادند كه امام دستور آزادي مردم پاوه را داده است. ما در پشت بامها مستقر شديم، طي دو شب بعد از فرمان امام تقريباً 20 شهيد داديم.
تا اينكه نيروها رسيدند و در شهر مستقر شدند و تقريباً تسلط ما بر شهر كامل شد. در اين ايام بود كه زمزمه ورود شهيد چمران به شهر پاوه به گوش ميرسيد، ولي طي اين مدت من دكتر را نديدم. البته آمد و شد هليكوپترها را ميديدم اما چون منطقه نا امن بود اجازه فرود پيدا نميكردند، در ضمن يكي از هليكوپترها نيز توسط گروهك ضد انقلاب مورد اصابت گلوله قرار گرفت. منطقه تقريباً امن شده بود، خواهر دباغ همراه چند نفر ديگر وارد منطقه شدند.
چون ايشان بنده را ميشناخت مقداري پول به من داده و فرمودند اينها را بين رزمندگان تقسيم كنيد. كه تقريباً 1000 تومان ميشد وقتي من براي اجراي دستور رفتم بچهها خيلي ناراحت شدند. ميگفتند ما چند صباحي براي دفاع از مرز و بوم و مملكتمان اينجا هستيم وقتي هم كه جنگ تمام شود برميگرديم و باز هم به كار و زندگي ميرسيم.
پس همه به اتفاق تصميم گرفتيم كل مبلغ را به برادر انور احمدي كه فرمانده گردان بود بدهيم تا به نيازمنداني كه ميشناسد بدهد.
در اين ايام يكي از درسهايم به نام ديني باقي مانده بود تا درسم تمام شود. با هزار سختي موفق شدم با همدان تماس بگيرم و به خانواده اطلاع دهم تا با دبير ديني (آقاي نداف) صحبت كنند ببينند با وجود چنين شرايطي لازم است براي امتحان به همدان بيايم؟ يا در منطقه بمانم و به دفاع بپردازم. كه ايشام پيغام داده بودند كه بهتر است بيايد.
بنابراين بعد از هماهنگيهاي لازم به اتفاق چند نفر ديگر حركت كرديم به سمت كرمانشاه، در مسير حتماً بايد با اسكورت ميرفتيم وگرنه در كمينهاي دشمن گرفتار ميشديم، در گردنه مله پلنگانه با چند ماشين برخورد كرديم، ماشين را نگه داشته و پياده شديم، آقاي با ابهتي از ماشين پياده شد و پرسيد از پاوه برميگرديد؟ جواب دادم بله. گفتند شما در حادثه بيمارستان حضور داشتيد؟ جواب دادم بله و كل ماجرا را تعريف كردم. بعد همينطور كه در محوطه پاسگاه گردنه قدم ميزديم پرسيد الان كجا ميرويد؟ گفتم امتحان دارم و بايد به همدان بروم.
با صداي جذاب و گيرايي نهيب زد و گفت به چشمان من خوب نگاه كن. من يك دكتر هستم اما تو يك رزمنده هستي،! اين موقعيت را كه داري رها كردي كه بروي. اينجا حضور حتي يك رزمنده يك دست هم اهميت دارد. اين جمله دكتر هيچگاه از ذهن من پاك نميشود. «من يك دكتر هستم و تو يك رزمنده» دوبار هم تكرار كرد.
فلذا با اين تلنگر دكتر چمران از همانجا برگشته و در پاوه ماندم تا اينكه به مريوان منتقل شدم.