من به معجزه اعتقاد دارم
پس از آغاز علميات پيروز والفجر 8 و تصرف شهر فاو، ارتش عراق تا قريب يك ماه بعد از عمليات، تمامي توان خود را به منظور بازپس گيري منطقه عمومي فاو متمركز کرد و در پي اين اقدامات بود كه نزديك به 65 درصد از يگان هاي سازماني خود ازجمله 8 لشگر از 13 لشگر سازماني را در پاتك منطقه والفجر 8 شركت داد كه به بركت جانفشاني و شهامتي كه رزمندگان دلير اسلام از خود نشان دادند در پايان چيزي جز انهدام سازمان يگان ها و تلفات انساني و تجهيزاتی بسیار، نتيجه ديگري براي صدام و فرماندهان جنگ عراق در برنداشت.
يكي از اقدامات بي سابقه صدام در بازپس گيري شهر فاو اعزام لشگر گارد رياست جمهوري صدام از يگانهاي قوي ارتش بعث به منطقه عمليلتي والفجر 8 بود كه براي مأموريتهاي مهم به كار گرفته ميشدند.
اين لشگر در مقابل سپاهيان اسلام با انهدام بيش از 70 درصد عملاً كارايي و خاصيت خود را از دست داد و مجبور به عقب نشيني و بازسازي و سازماندهي مجدد شد.
ارتش عراق براي دفاع از منطقه فاو و انجام پاتكهاي لازم تمامي يگانها از شماليترين محورها و جبهههاي جنوب را آماده باش داد و به منطقه فاو اعزام نمود تا شايد بتواند كمي عمليات رزمندگان اسلام را متوقف کند، اما تنها نتيجه باقيمانده انهدام وسيع يگان ها به لحاظ تجهيزات، نيرو، سازمان رزم و برهم خوردن سيستم فرماندهي و كنترل آنها بود.
ياد تمامي بزرگ مرداني را كه در جبهههاي حق عليه باطل با رزم و شجاعت خود ايستادگي را جلوه ديگري دادند و از ايران و اسلام دفاع كردند گرامي داشته و به ياد داشته باشيم كه اين كشور با شجاعت و شهامت و شهادت و جانبازي اين دلاورمردان در برابر تمامي جهانخواران ايستاد و پيروز شد.
"يادشان و راهشان تا ابد در قلب ماست"
اين مقدمه طولاني را از اين جهت خدمت شما گفتم تا شايد كساني كه روزاي سخت جنگ را نديده اند كمي با فضا و شرايط منطقه جنگي بخصوص عمليلات غرورآفرين والفجر 8 آشنا شوند، اگرچه براي اينكه از اصل موضوع دور نشوم از ذكر آمار و ارقام مربوط به تلفات ماشين جنگي عراق خوداري كردم اما فقط با ذكر اين مقدمه مي خواستم اشاره اي كوتاه به عظمت كار رزمندگان اسلام در عمليات والفجر 8 داشته باشم.
بنده حقير خيلي خوشحالم كه همراه رزمندگان شجاع ديگر گردان 153 قاسم ابن الحسن (ع) تويسركان جمعي تيپ 32 انصارالحسين (ع) همدان در اين عمليات شركت داشتم و خاطره اي كه مي خواهم برايتان نقل كنم مربوط به پاتكي بود كه نيروهاي گردان ما در شب 28 بهمن در منطقه فاو و نزديك به جاده آسفالت فاو- بصره انجام دادند.
ابتدا جا دارد يادي كنم از شهداي عزيز شهرمان بخصوص شهداي گردان 153 مانند فرماندهان شجاع شهيد حاج محسن عينعلي و شهيد حاج قاسم محمدي دوست و شهداي عزيز ديگر همچون حسن عظيمي، جليلوند، ايرج داوري، برادران اميد و مجيد سعادتي ...
اگر اشتباه نكنم روز 24 بهمن بود كه پس از چند روز استقرار در خرمشهر بوسيله اتوبوس به نخلستان هاي آبادان نزديك اروند انتقال داده شديم و در آنجا با هلي كوپترهايي كه از قبل آماده بودند به شهر فاو كه بدست نيروهاي لشگر سيدالشهداي تهران، امام حسين (ع) اصفهان، ثارالله كرمان و كربلاي مازندران تصرف شده بود هلي برد شديم.
هنوز شهر بطور كامل از وجود نيروهاي عراقي پاك سازي نشده بود بطوريكه برخي از مزدوران بعثي كه در خانه هاي خالي از سكنه مردم فاو پنهان شده بودند با دادن گرا به توپ خانه و هواپيماهاي عراقي مداوم خطوطي را كه رزمندگان اسلام مستقر بودند زير آتش توپخانه، بمباران و آتش دقيق كاتيوشا مي گرفتند.
حدود 3 روز در يكي از خطوطي كه قبلا بدست بچه هاي لشگر 41 ثارالله كرمان تصرف شده بود پدافند كرديم، روزها شاهد بمباران شديد هواپيماها و آتش توپخانه بعثي ها بوديم و چندين بار هم ارتش شكست خورده بعث با تمام قوا و با حمايت تانك ها و پشتيباني توپخانه به خطوط مقدم پاتك مي كردند بطوريكه در بعضي از خطوط جنگ نفر بود با تانك كه بارها قسمت هايي از اين نبرد در مستندهاي روايت فتح از شبكه هاي مختلف سيما پخش شده است.
خلاصه اينكه صدام خيلي زور مي زد تا هرجور شده رزمندگان را از فاو به عقب براند اين بود كه روزها پاتك هاي سنگيني انجام مي داد.
روز 27 بهمن ما به خط مقدم انتقال داده شديم جايي كه در برخي از اين خطوط فاصله ما با عراقي ها شايد به 500 متر هم نمي رسيد. پشت خطوط عراقي ها قرارگاهي وجود داشت كه بيشتر شبيه لانه زنبور بود، روزها تانك ها از اين قرارگاه بيرون مي زدند تا بلكه با حمله به خطوط رزمندگان شكافي ايجاد كنند و بچه ها را محاصره يا دور بزنند و اگر دقت كرده باشيد در بخش هايي از مستند روايت فتح كه از تلويزيون پخش ميشد در حالي كه بچه ها مشغول تيراندازي به جلو هستند يك دفعه چندتا تانك از گوشه هاي خاكريز وارد پشت خاكريز بچه ها مي شوند كه در يك صحنه به چشم خود دیدم آنقدر بچه ها حول شده بودند كه با تكه هاي كلوخ به سمت برجك اين تانك ها حمله مي كردند.
بعد از اينكه ما به خط مقدم منتقل شديم فرماندهان تصميم گرفتند قبل از اينكه اين تانك ها از قرارگاه بيرون بيايند، آنها را در لانه شان زمين گير كنند به همين خاطر قرار شد شب 28 بهمن بچه ها تا مي توانند آرپي جي و تيربار با خودشون حمل كنند چون هدف فقط ضربه زدن و برگشت سريع بود و اين قرارگاه پشت خط مقدم عراقي ها بود و ما مي بايست نيروهاي عراقي را در تاريكي شب دور بزنيم و به اين قرارگاه حمله كنيم.
لحظه موعود فرا رسيد و گردان از خاكريز جدا شد، يادم نيست چند ساعت راهپيمايي كرديم بالاخره به خاكريز عراقي ها رسيديم، تانك ها انگار داخل پاركينگ به رديف پارك كرده بودند. چند دقيقه اي توقف کردیم تا ابتدا آر پي جي زن ها تيربارهاي عراقي را از كار بيندازند، تيربار كه چه عرض كنم، با اسلحه های سنگین چهارلول و دولول ضدهوايي، بچه ها را مي زدند.
خط شكسته شد و وارد قرارگاه شديم. چندين تانك زديم. آتش بود، جنك تن به تن بود. خدا رحمت كند حاج قاسم محمدي دوست از ناحيه شكم تير خورده بود، محل اصابت تير رو با چفيه بستم و به امدادگران گفم ببريدش عقب، دستور رسيد چندتا آر پي جي زن برن بيرون خاكريز و چندتا تانك كه پشت جاده آسفالت فاو – بصره سنگر گرفته بودند و بچه ها رو با تير مستقيم تانك مي زدند از كار بيندازند.
من به اتفاق ناصر دادگر (نانكلي) و علي اكبر سوري چندتا گلوله برداشتيم و رفتيم جلو. اگر اشتباه نكنم به موازات ما چندگروه ديگه هم قرار داشتند. فاصله ما با جاده و تانك ها كمتر از 60 -70 متر بود، داخل يك چاله كه بر اثر اصابت خمپاره گود شده بود سنگر گرفتيم.
گلوله اول رو شليك كردم از بالاي تانك رد شد، گلوله بعدي رو ناصر زد به شني تانك خورد و گلوله سوم كه من شليك كردم خورد به سنگر يك تيربارچي در اين لحظه بود كه تانك عراقي از آتش عقبه آر پي جي، رد ما را گرفت و نورافكنش رو روشن كرد و هم زمان تيربار تانك محدوده اي كه ما قرار داشتيم به رگبار گرفت.
در يك لحظه من احساس كردم آتيش گرفتم و فرياد مي زدم سوختم سوختم و كمي اون طرف تر هم ناصر داد مي زد داغ شدم بله من از ناحيه شكم تیر خوردم. بطوريكه در يك آن تمام روده هام اومد تو دستم و ناصر هم از ناحيه ران مورد اصابت تير قرار گرفت و فقط علي اكبر سالم مانده بود.
بعد از چند لحظه علي اكبر كه گريه مي كرد آروم شد و پرچم سه گوش قرمز رنگي كه روي آن نوشته بود " ياابوالفضل العباس (ع)" و يادگاري شهيد عزت الله الوندي بود رو از گردن من باز كرد و روي شكمم بست و من رو طوري قرار داد كه از تيررس گلوله مستيم تانك و تيربار عراقي ها در امان باشم و به ناصر كمك كرد تا به عقب برگردند و به من گفت من برمي گردم و رفتند.
من زجر زيادي مي كشيدم اصلا نمي تونستم نفس بكشم بطوري كه هزار بار آرزوي مرگ مي كردم.
فكر كنم ساعتي نگذشته بود كه علي اكبر سوري و حسين جابري برگشتند و من رو پيدا كردند، حسين خيلي خوش برخورد و خنده رو بود به من گفت ياالله بلند شو بريم كار داريم گفتم اصلا نمي تونم حركت كنم، قرار شد حسين دست هاي من و علي اكبر پاهاي منو بگيرن و يا علي برگرديم عقب.
چند متري نرفته بوديم كه نورافكن تانك روشن شد و نواري از تيرهاي رسام دور ما رو روشن كرد در اين لحظه بود كه علي اكبر از ناحيه شش ها و پهلو و حسين از ناحيه مچ پا تير خوردند و من هم از ناحيه لگن پاي چپ تير خوردم و انگار پام جمع شد توي قفسه سينه ام ، باز در اين حال اصرار داشتند كه منو به عقب ببرند كه گفتم قسمت من اينه كه اينجا بمونم و اصرار كردم فقط منو يه جايي پناه بدید كه از تيررس تير و خمپاره دور باشم.
من ماندم وسط معركه، از دو طرف تير و گلوله مي اومد.
تا صبح گذشت و هوا کم کم روشن شد. چون قرار نبود بچه ها خاكريز رو نگه دارند عقب نشيني كرده بودند، عراقي ها شروع كردن به پاكسازي منطقه، زخمي ها رو جمع مي كردند، بعضي ها رو هم تير خلاص مي زدند.
يه گروه 3-4 نفري از كنار من رد شدند و خيال كردند من تمام كردم. آخه تمام بدنم غرق خون بود و يه جاي سالم نداشتم بي تفاوت رد شدند، چند لحظه بعد يه سربازي داشت از كنار من رد مي شد كه من بي اختيار چشمام رو باز كردم. تا اون لحظه چشم هام رو مي بستم كه اگه عراقي ها متوجه نشدند شايد شب بچه هاي شناسايي بيان و زخمي ها رو ببرن عقب، ولي نمي دونم كه چي شد يه دفعه چشم هام رو باز كردم، سرباز مادر مرده عراقي اينقدر وحشت زده شد كه بي اختيار شروع كرد تيراندازي هوايي و داد و بيداد كردن.
در اين لحظه چندتا سرباز عراقي ديگه كه از سر و صداي اون متوجه چيزي شده بودند به طرف من آمدند، يادمه يكي شون اسلحه رو به طرف من گرفت و مي گفت : « يالله ولك قوم قوم » هي اصرار داشت و اين جمله رو تكرار مي كرد و با دست اشاره مي كرد بلند شو بلند شو.
من كه اصلا نمي تونستم حرف بزنم فقط نگاهشون مي كردم و آروم زير لب اشهدم رو گفتم.
يه دفعه ديدم يكي شون با لگد زد به پاي من باز همون جمله رو تكرار مي كرد. در اين لحظه اگه اشتباه نكرده باشم انگار يكي شون قصد داشت تير خلاص بزنه و اسلحه رو مسلح كرد و طرف من گرفت همين كه دستش رفت روي ماشه يه رگبار از ناحيه كمر به پايين گرفت كه فكر كنم هم ترسيد و هم يكي از سربازها كه هم سن و سال خودوم بود زد زير دستش و مخالفت كرد كه چندتا تير از بين پاهاي من رد شد كه البته يكي از تيرها به ساق پاي راستم اصابت كرد.
هرچي فكر مي كنم شب تا صبح خون ريزي، آتيش از دو طرف، بارها گلوله خمپاره خوردن كنار من و تا صبح زمين مثل گهواره زير من مي لرزيد، چقدر تير از بالاي سر من رد شد. شهداي عزيزي كه ديدم از من سالمتر بودند اما عراقي ها تير خلاص زدند و... همه و همه ي اينها چيزي نبود جز اينكه عمرمن به دنيا بود و تقدير و خواست خداوند متعال بر اين بود كه من بمانم و به اسيري برم و در حالي كه همه فكر مي كردند من شهيد شده ام بعد از يكسال خبر اسارت من از عراق به خانواده ام برسد.
من فقط از اين واقعه مي تونم بگم كه فقط معجزه بود كه من زنده ماندم و اين معجزه رو با پوست، خون و جانم درك كردم و تا زنده هستم شكر گزار خدا.
شايد باورتان نشود من تا صبح هزار بار آرزوي مرگ كردم اما حكمت اينكه من زنده ماندم و بايد برادر من يكسال بعد برود جبهه و شهيد بشود را هنوز نتوانسته ام درك كنم، فقط مي دانم اين معجزه بود و هزاران معجزه در اطراف ما رخ ميدهد اما شايد هنوز آن طور كه لازم و شايسته است خدا را درك نمي كنيم.
تي دوستان خوبم مثل ناصر ، علي اكبر و حسين كه بخاطر من جانباز شدند اصلا فكرش رو نمي كردند من زنده بمونم و در برگه هاي تعاون سپاه با اطمينان زياد گواهي كرده بودند كه من شهيد شده ام.
اينها رو گفتم كه بگم من به معجزه اعتقاد دارم ، من به يقين رسيده ام كه تا خواست پروردگار قادر و منان بر انجام كاري نباشه زمين و زمان دست به دست هم بدهند نمي توانند كاري كنند البته اراده خدا هيچگاه نافي تلاش، كوشش، برنامه ريزي، حركت جمعي، آينده نگري، مشورت با عقلا و خبرگان و عبرت از تجربه ديگران نيست.
منبع: وبلاگ آزادگان کمپ 9 الرمادی