قسمت سوم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»
همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل میکند :«رفته بود دعای کمیل. یک ربع به دوازده برگشت. از همان جلوی در متوجه شدم که اسماعیلِ چند ساعت قبل نیست. گفتم: راستش رو بگو، امشب چی از خدا خواستی که اینطور نورانی شدی؟ برق را خاموش کرد و گفت: بگیر بخواب! فردا صبح که بلند شدی، میبینی که از نور خبری نیست.»