نامه مادر شهید «محمود بختیاری» به فرزندش‌

می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم، که به ناگاه رفتی‌

دوشنبه, ۲۳ تير ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۵۲
می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم به ناگاه از کنارم پر زدی و رفتی، غم از دست دادن تو برایم خیلی سنگین بود.

به گزارش نوید شاهد همدان، مادر شهید محمود بختیاری در نامه‌ای سرگشاده دلتنگی‌های خود از فراق فرزندش را بازگو می‌کند.

در متن این نامه که زندگینامه را هم شامل می شود، آمده است:

وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ یُرۡزَقُونَ

کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند مرده مپندارید، زیرا آنان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.

سلام بر اسوه‌های شیدایی و سلام بر مردان بی ادعا.

تعبیری بهتر از این کلمات نیافتم و آن را در ابتدای کلامم جا دادم.

سلامی که از ۲۶ سال دوری حکایت می‌کند‌ای عزیزتر از جانم، اکنون که در میان ما نیستی با یاد و خاطراتت زندگی می‌کنیم و آن‌ها را در زندگی الگو و سرمشق خود قرار می‌دهیم.

زندگیت این گونه آغاز شد: تولدت در ظهر اولین روز آبان ماه ۱۳۴۳ بود. تو سومین فرزند خانواده بودی، دوران کودکیت را به خوبی و خوشی و آرامی سپری کردی، تحصیلات خود را تا دوره راهنمایی ادامه دادی و، چون به کار‌های فنی علاقه داشتی چند سالی در مغازه تراشکاری به کار مشغول شدی و زمانی که به دوره نوجوای رسیدی جنگ تحمیلی عراق به ایران آغاز شده بود.

همیشه آرزوی رفتن به جبهه را داشتی ولی نمی‌شد که همه به جبهه بروند، در پشت جبهه هم به وجود شما نیاز مبرم بود، تو و دیگر دوستانت در اینجا سنگردار بودید، سنگر تو پایگاه مقاومت بسیج علمان بود، پایگاه شهید صفری در حسینیه بختیاری ها.

در عین حال که کار می‌کردی شب‌ها هم به پایگاه مقاومت بسیج می‌رفتی و در آن زمان بیشتر از هرزمان دیگر به وجود شما جوانان نیاز بود، نباید سنگر خود را که دفاع از آب و خاک و ناموس بود ترک می‌کردی، نباید به ضدانقلاب و منافقین فرصت فکر کردن می‌دادید که به این انقلاب ضربه بزنند، آری آنان هرگز به آرزوی خود نرسیدند و این خیالی باطل و بیهوده بود.

اما هرروز شور و شوق رفتن به جبهه در تو شعله ورتر می‌شد، جنگ بود، دلت آرام و قرار نداشت، هرروز تعدادی از دوستانت شهید می‌شدند و با شهید شدن آن‌ها در خود احساس مسئولیت بزرگی می‌کردی، امروز و فردا می‌کردی با عجله به خانه می‌آمدی و می‌رفتی، به فکر دنیا نبودی، می‌گفتی زندگی به چه دردی می‌خورد؟ من هیچ چیز از این دنیا را نمی‌خواهم، زندگی ما در جای دیگری است، با اخلاق و رفتار خوبی که داشتی به همه ما درس تواضع و فروتنی، گذشت و مهربانی می‌دادی، همیشه لبخند بر لب داشتی، به نماز و روزه ات اهمیت زیادی می‌دادی، ولی همه این خوبی‌ها را با خود بردی و تنها یادگار به جا مانده ازت چند قطعه عکس بود.

تااینکه در غروب روز یکشنبه زمانی که از سرکار می‌آمدی به دکه‌ای که نوار‌های مذهبی داشت رفتی، مافقان کودردل در آن جا کمین کرده بودند و در همان موقع به آنجا حمله کردند، اما تو با دست خالی و با سلاح الله اکبر خواستی جلوی آن‌ها را بگیری، فریاد زدی «الله اکبر، خمینی رهبر» مردم جلوی این‌ها را بگیرید، اما آن‌ها اول تو را به رگبار گلوله بستند و بعد صاحب دکه «ناصر شریفی نیا» را.

مردم از ترس فرار می‌کردند، در‌ها و مغازه‌ها لحظه‌ای بسته شد و منافقان هم گریختند، اما تو در خون خود غلطیدی و دیگر از تو صدایی شنیده نشد، وقتی که مردم به خود آمدند و پیکر دو عزیز به خون غلطیده را به بیمارستان اکباتان رساندند دیگر دیر شده بود و شما دو عزیز دعوت حق را لبیک گفته بودید، آری چه غروب غم انگیزی بود شب عید قربان ۶۱، فصل پاییز و خزان نزدیک می‌شد و غروب و خزان تو هم در پنجم مهرماه ۶۱ در سن ۱۸ سالگی رسیده بود.

وقتی خبر شهادت تو را به ما دادند چه غوغایی شد، دوستان و همسنگران تو نمی‌توانستند باور کنند که منافقان تو را به این زودی و با ناجوانمردی از آن‌ها گرفته باشد. آخر همیشه می‌گفتی که تمام منافقان را خودم می‌کشم. می‌دانم چه شد؟

خودت حاضر و ناظر بودی و دیدی که چه قیامتی به پا شد و آخر شعار‌های مردم این بود که «شهیدان زنده‌اند الله اکبر، به خون غلطیده‌اند، الله اکبر».

آری تو زنده بودی، باورش برایمان سخت بود، باور از دست دادن و نبودن تو. راستی محمودجان مادربزرگ را یادت هست؟ او نتوانست غم دوری تو را تحمل کند، تو و او خیلی به هم علاقه داشتید و او بعد از گذشت یک ماه به پیش تو آمد. نمی‌دانم شفاعت او را کردی یا نه؟

برایت از پدرت بگویم؛ با رفتن تو کمر او شکسته شد، او راضی به رضای خدا بود، اما داغ تو برایش خیلی سنگین بود و آرزویش آمدن به پیش تو بود تا اینکه در سال ۶۸ به آرزویش رسید و ما را تنها گذاشت؛ و اینک از خودم بگویم، از خودم که تو را با سختی بزرگ کردم تا به سن ۱۸ سالگی رسیدی و حال که می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم به ناگاه از کنارم پر زدی و رفتی، غم از دست دادن تو برایم خیلی سنگین بود، اما با صبر و بردباری که خداوند به من عطا کرد آن را تحمل کردم و راضی به رضای حق شدم و تو را فدای علی اکبر حسین کردم.

از تنها برادرت بگویم، تو او را تنها گذاشتی، اما او وظیفه خود را چه در زمان جنگ با رفتن به جبهه و در چه زمان حال به خوبی انجام داده است و شکر خدا حالش خوب است، دیگر خواهران هم خوب هستند، چقدر حرف زدم مرا ببخش.

اما تو نه نامه‌ای نوشتی و نه در خواب و بیداری به سراغم آمدی نکند با من.

خدا را شکر می‌کنم که این لیاقت را به من داد تا مادر شهید عزیزی، چون تو باشم، امیدوارم که بتوانم ادامه دهنده راهت باشم. هرگاه دلم برایت تنگ می‌شود برسر مزارت می‌آیم و با تو دردودل می‌کنم، خواسته هایم را با تو درمیان می‌گذارم و تو را به مقام والایی که نزد خداوند داری قسم می‌دهم و واسطه قرار می‌دهم و از خدا می‌خواهم که کمکم کنند.

پسر عزیزم اگرچه در میان ما نیستی ولی یاد و خاطرت همیشه با ماست، تو با رفتن خود به ما درس زندگی دادی و با شهامت، شجاعت، مقاومت، گذشت و ایثار را از تو آموختیم تو سنگردار خوبی بودی و سنگر خود را خالی نکردی و تا آخرین لحظه از آن دفاع می‌کردی و با فریاد «الله اکبر» خود به همه نشان دادی که یک بسیجی مخلص و انقلابی هستی و برای ما عظمت و افتخار آفریدی. 

اما‌ای کاش همه این را می‌فهمیدند و قدردان خون شما شهدا بودند و از این بی بندوباری و بدحجابی دست برمی داشتند. فرزند عزیزم تو قلب رئوف و مهربانی داشتی برای همه ما دعا کن که ما هم بتوانیم ادامه دهنده راه شما شهدا باشیم تا مبادا خدای ناکرده شرمنده شما شویم.

محمود جان درددل و حرف برای گفتن زیاد است، اما قلم از نوشتن آن عاجز و زبان از بیان آن قاصر می‌باشد، آخر درددل ۲۶ ساله را نمی‌شود در چند ورق کاغذ گنجاند، اکنون که این نامه را برایت می‌نویسم اشک از چشمانم جاری است، نمی‌دانم چه بنویسم فقط در خاتمه می‌نویسم‌ای فرزندم و‌ای شهید همیشه زنده تورا به خدا می‌سپارم به امید دیدار مادر تو.

نام شهید: محمود تاریخ تولد: ۱/۸/۱۳۴۳

نام خانوادگی: بختیاری تاریخ شهادتک ۵/۷/۱۳۶۱

نام پدر: اکبر محل شهادت: خیابا بوعلی، به دست منافقان کوردل

مادر شهید: اعظم بختیاریان

یادآور می شود، مادر شهید محمود بختیاری در سال 1400 و در 77 سالگی به فرزند شهیدش پیوست.

می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم، که به ناگاه رفتی‌

می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم، که به ناگاه رفتی‌

می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم، که به ناگاه رفتی‌

می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم، که به ناگاه رفتی‌

می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم، که به ناگاه رفتی‌

می‌خواستم قامت رعنای تو را برانداز کنم، که به ناگاه رفتی‌

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده