روایتی مادرانه از زمانه شهید «سعید جهانگیری»

«یک بار به مرخصی آمده بود، شب برایش رختخواب پهن کردم که بخوابد ساعت ۱ شب بود که بیدار شدم دیدم سعید رختخوابش را جمع کرده و کنار گذاشته است و خودش روی زمین خوابیدم دلم نیامد که بیدارش کنم و تا نماز صبح خوابم نبرد و وقتی برای نماز بیدار شدیم ازش سؤال کردم گفت: مادر من دیگر به خوابیدن روی زمین عادت کرده‌ام و نمی‌توانم روی رختخواب بخوابم.» آنچه خواندید روایتی از زمانه شهید «سعید جهانگیری» که در ادامه می‌خوانید.

شهید

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، سعید جهانگیری در سال ۱۳۴۵ و در تهران به دنیا آمد. دوران کودکی اش را در آنجا سپری کرد و در همان زمان سعید خیلی مریض می‌شد و حالش بهم می‌خورد چند بار او را دکتر بردم، اما خوب نشد. خیلی نگرانش بودم نذر کردم که اگر سعید خوب شود به مشهد ببرم و موی سرش را بتراشم و به اندازه آن پول به داخل ضریح امام رضا(ع) بیندازم.

نذر امام رضا(ع)

از وقتی که نذر کردم حالش خوب شد. از همان بچگی نماز می‌خواندو روزه‌اش را می‌گرفت، یک بار ماه رمضان توی تابستان بود و سعید با این که ۱۲ یا ۱۳ سال سن داشت تمام روزه‌اش را گرفت و من می‌گفتم که مادر روزه نگیر تو ضعیف هستی و سنت به حد لازم نرسیده ولی می‌گفت: مادرمن بزرگ شدم و ۱۳ ساله‌ام هم روزه می‌گرفت و هم نزد پدرش می‌رفت و در تراشکاری به او کمک می‌کرد.

مادر و پسر در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند

زمان انقلاب ۱۴ و ۱۵ ساله بود و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. اغلب روز‌ها خودم صبح بچه‌ها را بیدار می‌کردم و چند تا تخم مرغ درست می‌کردم و چند تا نان برمی‌داشتم و به راهپیمایی می‌رفتم گاهی هم به میدان آزادی می‌رفتیم. یک بار هم سعید دیر وقت به منزل آمد خیلی نگرانش شدم و دیدم که سعید می‌لنگد گفتم که مادر چی شده، اما سعید می‌گفت: مادر هیچی نیست، نگران نباش. بااصرار من پایش را نشان داد، پاهایش زخمی شده بود و تمام پوستش کنده شده بود و در آن وقت چیزی به من نگفت و بعد‌ها فهمیدم که در حین راهپیمایی او را می‌گیرند و روی زمین می‌کشند و به همین خاطر پاهایش زخمی می‌شود. از بس که راهپیمایی رفته بودیم پایم زخم شده بود و مجبور بودم که دمپایی بپوشم و وقتی که راهپیمایی رفتیم به علت ازدحام جمعیت دمپایی‌ها از پایم در آمدند و من از صبح تا شب پا برهنه بودم.

سعید بلافاصله برای ادامه اتمام دوره تحصیلش به خدمت سربازی رفت

وقتی که درسش تمام شد و دیپلمش را گرفت بدون این که به ما بگویید کار‌های مربوط به خدمت سربازی‌اش را انجام داده بود و این مطلب را کم کم به ما گفت، چون ما راضی نبودیم و برادربزرگش هم تازه سربازی‌اش را تمام کرده بود، اما سعید گفت: نه مادر، ما باید برویم اگر ما نرویم صدا می‌آید و همه زن و بچه‌ها را اسیر می‌کند.

خوراکی‌هایش را با خود به جبهه نمی‌برد

سه ماه آموزشی‌اش را در شیراز گذراند و وقتی که به مرخصی می‌آمد، هنگام رفتن برایش وسایل خوراکی می‌گذاشتم، اما سعید آنها را در جایی مخفی می‌کرد و با خودش نمی‌برد و دفعه بعدی که می‌آمد می‌گفتم: سعید چرا این خوراکی‌ها را نبردی می‌گفت مادر لازم نیست، زیرا آنجا همه چیز به ما می‌دهند.

خوابیدن روی زمین عادت کرده‌ام

یک بار هم به مرخصی آمده بود، شب برایش رختخواب پهن کردم که بخوابد ساعت ۱ شب بود که بیدار شدم دیدم سعید رختخوابش را جمع کرده و کنار گذاشته است و خودش روی زمین خوابیدم دلم نیامد که بیدارش کنم و تا نماز صبح خوابم نبرد و وقتی برای نماز بیدار شدیم ازش سؤال کردم گفت: مادر من دیگر به خوابیدن روی زمین عادت کرده‌ام و نمی‌توانم روی رختخواب بخوابم گفتم مادر مگر آنجا به شما رختخواب نمی‌دهند؟ گفت چرا ولی آن قدر خسته می‌شویم که هر جایی که پیدا کنیم همان جا می‌خوابیم. یک بار هم به مرخصی آمده بود چند روز را مانده و به علت مشکلی که پیش آمد رفتنش به تأخیر افتاد خیلی ناراحت بود و رفت و یک بلیط هواپیما گرفت که به موقع سرپستش حاضر شود وقتی که به کسی قول می‌داد به آن عمل می‌کرد و خیلی منظم بود. سعید به همه احترام می‌گذاشت و همیشه من را خانم صدا می‌زد می‌گفتم سعید جان به من بگو مادر چرا خانم می‌گویی می‌گفت اگر ناراحت می‌شوی نگویم می‌گفتم نه مادر هر جور که دوست داری بگو.

همیشه برایمان نامه می‌نوشت

همیشه برایمان نامه می‌نوشت و احوال پدرش و من و خانواده را می‌پرسید و نام خواهرایش را جلوتر از برادرهایش می‌آورد وقتی که از او سؤال می‌کردم، می‌گفت: خواهرهایم زود ناراحت می‌شود و زود رنج هستند و به خاطر این که دلشان شکند این کار را می‌کند و یک بار هم در نامه‌اش نوشته بود که مادر نگران من نباشید و غم و غصه‌ام را نخورید من هم مثل هزاران نفر دیگر در آن اوایل معنی اش را نفهمیدم و وقتی که سعید به شهادت رسید فهمیدم که منظور ش چه بوده است.

از رنگ پریده همسرم متوجه شدم سعید شهید شده است

هیچ وقت از غذا ایراد نمی‌گرفت هر چی بود می‌خورد حتی نان و پنیر و از همان بچگی در آخر دستش را بالا می‌برد و خدا را شکر می‌کرد بچه‌ای ساکت و آرام بود و خیلی مؤدب اگر ما به مهمانی می‌رفتیم و اگر چند دختر جوان آنجا بودند هیچ وقت داخل نمی‌آمد. سه ماه بود که سربازی‌اش تمام شود به شهادت رسید و حدود ۵ سال مفقود الاثر بود و من خیلی چشم به راه بودم که سعید بیاید هیچ وقت از منزل بیرون نمی‌رفتم و حالم خیلی بد می‌شد پنج سال صبر کردم و همه نگران من بودند؛ که یک روز تصمیم گرفتم با بچه‌ها به منزل دخترم برویم که در همین موقع پسر عموی سعید به منزلمان آمد حالش خیلی بد بود و خود من هم ۲ روز بود که بدنم خیلی داغ می‌شد زمستان بود ولی من احساس گرما می‌کردم و تحمل لباس گرم را نداشتم و پسر عموی سعید شوهرم را به کناری کشید و مطلبی را به او گفت: وقتی که شوهرم برگشت رنگش پریده بود گفتم حاجی چی شده گفت سعید شهید شده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده