کوپنهایی که راه جبهه را باز کردند
نوید شاهد همدان گفت و گویی با محرم شفیعی جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس انجام داده و خاطرات این رزمنده غیور را در صفحات سایت نوید شاهد به یادگار ثبت کرده است، مخاطبان عزیز را به خواندن این خاطرات دعوت میکنیم.
حکایت پرماجرای اعزام به جبهه
محرم شفیعی جانباز ۷۰ درصد هستم، در تاریخ پنجم اردیبهشت ۱۳۴۸ در روستای مهاجران متولد شدم. در زمانی که جنگ توسط صدام و ایادی استکبار به میهن اسلامی تحمیل شد برای رفتن به جبهه اقدام کردم، ولی هرباری که رفتم به دلیل سن کمم مانع از رفتنم شدند و هر سری ناامید به منزل بازمیگشتم تا اینکه جنگ به سال پنجم رسید، در سال ۱۳۶۳ زمانی که ۱۴ سال بیشتر نداشتم و خانوادهام مخالف رفتنم به جبهه بودند، یک روز شناسنامهها را از مادرم گرفتم و به بهانه گرفتن کوپن از منزل خارج شدم، شناسنامه خودم را برداشتم و بقیه را به یکی از آشنایان دادم که آن را به منزلمان برساند و با شناسنامه سرقتی و کفشهای لژداری که قدم را بلندتر نشان میداد به همراه چند نفر از دوستانم به اعزام نیروی شهرستان بهار رفتیم و مدتی را در پادگان ابوذر شهر همدان به فراگیری آموزشهای مقدماتی پرداختیم، بعد از آن ما را به پادگان شهید قهرمان اعزام کردند و مدت ۴۵ روز در آن جا بودیم و بعد از آموزش به پادگان ابوذر سرپل ذهاب اعزام شدیم.
آغاز مجروحیت
در پادگان ابوذر سرپلذهاب به صورت تخصصی آموزش میگرفتیم و دو ماه و نیم در آنجا بودیم که زمزمههای عملیات بدر بین رزمندگان افتاده بود و این زمزمهها باعث لو رفتن عملیات شد طوری که در ۱۶ اسفند پادگان را به شدت بمباران کردند که در این اتفاق از ناحیه کمر دچار مجروحیت شدم و در بیمارستانهای مختلف برای درمان اعزام شدم، در بیمارستان شهدای تجریش تهران بودم که متوجه شدم قطع نخاع شده و توانایی راه رفتن برای همیشه از من گرفته شده است. بیش از صد عمل در طول درمانم انجام شد و مدت یک سال نیز در آسایشگاه یافت آباد به مداوا پرداختم و شرایط جدیدم را پذیرفتم.
دیداری غیرمنتظره
زمانی که در آسایشگاه یافت آباد بودم در مقطعی شرایط آسایشگاه مساعد نبود و یک روز به طور اتفاقی مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس جمهور بود به دیدار جانبازان آمد و در گفت و گویی صمیمانه با جانبازان، پیگیر مشکلات و کاستیهای آسایشگاه بود. من با وجود این که سن کمی داشتم با اعتماد به نفس جلو رفتم و همه مشکلاتمان را برای ایشان مطرح کردم و ایشان با دلسوزی و آرامش همه صحبتهایم را شنید و همه آنها را مرتفع ساخت و این شیرینترین خاطره من از دوران حضور در آسایشگاه بود حتی در آخر نیز ایشان من را در آغوش کشید و عکسی نیز با من گرفت و این اتفاق برای من خیلی لذت بخش بود.
رفقای شهیدم
از ۱۵ نفری که با هم به جبهه رفتیم تعدادی از دوستانم به شهادت رسیدند که تا این لحظه خاطرات آنها را با خود همراه دارم که از آنها میتوان به شهیدان علی اسماعیلی، صفر شفیعی، عروجعلی آلباد و مسلم مولایی اشاره کرد.
ازدواج
وقتی که از آسایشگاه به منزل بازگشتم دیگر آن آدم سابقی که در دشت و صحرا به جست و خیز و بازی مشغول بود، نبودم و با پیکری سراسر درد و کوهی از خاطرات به خانه بازگشته بودم، به توصیه خانواده تصمیم به ازدواج گرفتم و در انتخاب همسفری که با شرایط موجود من کنار بیاید مردد بودم، خانوادهام یکی از دختران روستا را معرفی کردند و ما به خواستگاری رفتیم، پدر همسرم رزمنده دوران دفاع مقدس بود و از آنجایی که هر دو در یک روستا بودیم از من شناخت کافی داشتند، همسرم با وجود مخالفتها و سرزنشهای اطرافیان با من ازدواج کرد و به گفته خودش، دوست داشت در ثواب جهاد یک جانباز شریک باشد که حاصل این زندگی یک فرزند دختر به نام فاطمه است.
امید
هرگز از این مسیر و راهی که آمدهام نه پشیمان هستم و نه ناامید، به لطف خدا همین که در سایه مقام معظم رهبری نفس میکشم و در مسیر ایشان هستم خدا را شاکرم و در این روزها نوه شیرین زبانم «محمد شاهان» سرگرمی من و همسرم در این روزها است.