از قالیبافی تا اسارت در اردوگاههای عراق
نوید شاهد همدان گفت و گویی با محمد ابراهیم یاری رزمنده، جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس که جنگ تحمیلی برادر و پدرش را از او گرفت و مدت چهار سال زندانهای بعث عراق را به امید دیدار مجدد وطن، تحمل کرد انجام داده است که تقدیم علاقمندان میگردد.
دوران سخت کودکی و نوجوانی
در اول شهریور ۱۳۳۹ در روستای دربند شهرستان بهار متولد شدم، فرزند اول خانواده بودم که بعد از من سه خواهر و یک برادر متولد شد، پدرم شغل آزاد داشت و اغلب به کشاورزی میپرداخت، در سال ۱۳۴۷ به همدان مهاجرت کردیم و در محله حاجی ساکن شدیم بعد از مدتی به خیابان توپچی رفتیم و در نهایت در حصار امام فعلی نقل مکان کردیم، تحصیلات ابتدایی را در مدرسه سوم اسفند و راهنمایی را در مدرسه شبانه پرورش گذراندم، علاقه زیادی به درس نداشتم و کار کردن را دوست داشتم بخاطر همین از هفت سالگی در کارخانه روناسی به قالیبافی مشغول شدم و در این رشته مهارت زیادی کسب کردم و تا ۱۴ سالگی قالیبافی را به صورت جدی پیگیری کردم، مدتی به عنوان شاگرد صافکاری بودم و در کل دوران نوجوانی دوران سخت تلاش و کوشش برایم بود.
زمزمههای انقلاب
در خیابان باباطاهر کتابفروشی بود که صاحب آن حاج آقا «محمود فرمان فرمان» نام داشت و من مشتری همیشگی آن کتابفروشی باصفا بودم، در ایامی که به انقلاب نزدیک میشد آقای فرمان فرمان با شناختی که از روحیات نوجوانها و جوانانهای کنجکاو و فعال داشت کتابهای انقلابی را به ما معرفی میکرد و ما با خواندن آن کتابها با ظلم و ستم پهلوی به مرور آشنا شدیم. مهمترین و نخستین جرقه انقلاب همدان در چهارم مرداد ۱۳۵۷ و در زمان تشییع جنازه آیت الله آخوند رقم خورد و مردم در آن روز به یکباره برعلیه ظلم و ستم برافروختند و آتش خشم آنها نیروهای ساواک را درگیر کرد و از آن روز به بعد برنامههای ما سمت وسوی دیگری گرفت به طوری که روزها به شناسایی کوچهها و راههای فرار میگذشت و شبها به شعار نویسی و استفاده از راههایی که روزها شناسایی شده بودند و این شعارنویسیها و راهپیماییها تا ۲۲ بهمن ادامه داشت.
جوانی و اتفاقات پس از انقلاب
۱۶ سالم بود که در کارخانه «لرد» آن زمان مشغول به کار شدم و خوشبختانه بیمه و درآمد ثابت از مزیتهای کارخانه برای منی بود که تا آن زمان ریالی از پدرم به عنوان پول توجیبی نمیگرفتم، پس از ۲۲ بهمن عدهای از سر نادانی کارخانه لرد که در آن زمان مجموعهای بزرگ بود و پنکه و بخاری کل کشور را تامین میکرد، به آتش کشیدند و ۷۵۰ خانوادهای که روزی خود را از آنجا تامین میکردند بیکار شدند، فروردین سال ۱۳۵۸ از بیکاری، دفترچه گرفتم و برای رفتن به خدمت سربازی آماده شدم که برای آموزشی ما را به پادگان چهل دختر شاهرود اعزام کردند، یک روز که کادر پزشکی برای معاینه سربازان به پادگان آمده بود بخاطر صاف بودن کف پاهایم از ادامه خدمت سربازی معاف شده و دوباره به همدان برگشتم. با شروع فصل تابستان برای پیدا کردن کار روانه تهران شدم و سرنوشت مرا در مسیری جدید قرار داد.
خدمت در کنار شهید چمران
یک روز که از کنار وزارت دفاع رد میشدم برگهای روی دیوار توجهم را جلب کرد که بر روی آن نوشته شده بود به تعدادی نیروی جوان جهت گروه «حافظ وحدت» با دادن جای خواب، حقوق و غذا نیازمندیم! از سر کنجکاوی وارد شدم و صحت و سقم اعلامیه نصب شده را پرس و جو کردم، مرد میانسالی که آنجا نشسته بود با دیدن جسه و قد و قامت کوتاه من تعجب کرد و پرسید چند سالته؟ و پاسخ دادم ۱۹ سال، پرسید: اهل کجا هستی؟ و پاسخ دادم همدان، پرسید: در اینجا آموزش نظامی داده و شما را به کردستان اعزام میکنند با این مسئله مشکلی نداری؟ پاسخ دادم: نه میروم. سپس گفتند ما روز چهارشنبه تعدادی از نیروها را قراراست از همدان اعزام کنیم شما نیز روز مقرر در خیابان اکباتان راس ساعت حضور داشته باش! با این حرف به همدان برگشتم و روز چهارشنبه وسایلم را جمع کردم و مردد به آدرسی که داده بودند رفتم و در کمال تعجب دیدم که دو اتوبوس نیرو از همدان آماده اعزام هستند، اتوبوسها به تهران و پادگان فرح آباد آن زمان رفتند و ما در ۴۵ روز آموزشهای مقدماتی نظامی را فراگرفتیم و مردادماه به همراه شهید چمران به پاوه اعزام شدیم و ۴۰ روز در آنجا به پاکسازی منطقه مشغول بودیم و پس از آن دوباره به تهران برگشتیم و این بار در پادگان لشگرک آموزشهای ثانویه را فراگرفتیم و شبها مانورهای نظامی را برای آمادگی مقابله با دشمن یادمی گرفتیم. تا بهمن ماه در لشگرک بودیم و بعد از آن به کرمانشاه اعزام شدیم و در لشکر ۸۱ گردان تکاوران مالک اشتر به فرماندهی شهید «علیداد همتی» آموزشهای تخصصی را فراگرفتیم و تا سال ۱۳۶۱ در آنجا به مقابله با دشمن بعث عراق پرداختیم.
شهادت برادرم محمدحسن
در سال ۱۳۶۱ از ارتش استعفا دادم و به همدان برگشتم، دوست داشتم که در سپاه باشم و جزئی از سبزپوشان باشم، ولی به جای سپاه، من را به بنیاد مستضعفان فرستادند و مسئولیت سینمای تویسرکان که زیرنظر بنیاد مستضعفان بود به من سپرده شد. در این اثنا به صورت مقطعی به جبهه رفت و آمد داشتم و در عملیاتها شرکت میکردم. در سال ۱۳۶۰ ازدواج کردم و دوسال بعد پسرم مرتضی به دنیا آمد. برادرم محمد حسن که شش سال از من کوچکتر بود در آن زمان جوانی فعال و انقلابی بود که در ابتدای جنگ تحمیلی به عنوان نیروی هسته گزینش وارد سپاه شد، ولی از آنجایی که جوانی پشت میزنشین نبود به عنوان نیروی اطلاعات عملیات در کنار شهید «چیت سازیان» آموزشهای اطلاعات عملیاتی را فرا میگرفت و چندین مرحله در عملیاتهای مختلف مجروح شد و در نهایت ۲۷ بهمنماه ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۵ به شهادت رسید. با شهادت محمدحسن پدرم تاب و توان ماندن نداشت و مدام به جبهه میرفت و چندین بار مجروح و شیمیایی شد. در ایامی که ایشان به مرخصی میآمد من میرفتم و زمانهای اعزامهای خودمان را باهم هماهنگ میکردیم تا حداقل یک مرد در خانه برای رسیدگی به امور زندگی در خانه باشد.
شهادت پدر و آغاز اسارت
در سال ۱۳۶۵ قبل از عملیات کربلای ۴ جزء تیم غواصی بودم و مدتها در سد گتوند تمرین غواصی میکردیم، فرمانده گردان ۱۵۵ آن زمان شهید «ابراهیمی هژیر» بود که به ما آموزش میدادند، سوم دی ماه در جریان عملیات کربلای ۴ به اسارت نیرویهای بعثی درآمدم و تا مرداد ۱۳۶۹ در زندانهای بصره و تکریت ۱۱ در انتظار بازگشت دوباره به کشور بودم، بعد از اسارت من خانواده ام که از سرنوشت نامعلوم من بی خبر بودند و پدرم هفت ماه بعد از اسارت من در تیرماه ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید، روزی که برگشتم نه پدری داشتم و نه برادری که پشت و پناه روزهای دلتنگیم باشد.
گفتگو از سمانه پورعبدالله