سپاه که تشکیل شد، سن و سالش مانع این می شد که پاسدار شود، اما «ذخیره سپاه» ابتکاری ناب و طلایی، برای حضور و شور و اشتیاق جوانانی همچون امثال محمدعلی بود. خودش وارد ذخیره سپاه شد و دست چند تا از رفقا و هم محله ای هایش را هم گرفت و توی ذخیره سپاه ثبت نام کرد. در ادامه زندگی نامه شهید والامقام «محمدعلی عین حصاری» را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمدعلی عین حصاری در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد و  در همان اوایل دوران کودکی اش، بيماري شديد و سختي گرفت و همه دکترها آب پاکی را ریختند روی دست پدر و مادرش و گفتند که این بچه ماندنی نیست! اما دست تقدیر، سرنوشت دیگری را برای محمدعلی رقم زده بود.

مبارز کوچک

تازه کلاس دوم راهنمایی را شروع کرده بود که شعله های انقلاب شدت گرفت و محمدعلی هم با اینکه سن و سالی نداشت، شده بود یکی از مبارزین و انقلابی ها! توی همه راهپیمایی ها مشت هایش گره کرده بود و گاهی از صبح که از خانه می زد بیرون تا شب پیدایش نمی شد و دل اهل خانه مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه در قاب در ظاهر می شد و خنده هایش ، پایان همه دلشوره ها بود.

نیروی ذخیره سپاه

سپاه که تشکیل شد، سن و سالش مانع این می شد که پاسدار شود، اما «ذخیره سپاه» ابتکاری ناب و طلایی، برای حضور و شور و اشتیاق امثال محمدعلی بود. خودش رفت ذخیره سپاه و دست چند تا از رفقا و هم محله ای هایش را هم گرفت و برد توی ذخیره سپاه!

یک هفته بی خبری

تازه دبیرستان را شروع کرده بود که رژیم بعث عراق، آرامش و شیرینی ایام بعد از پیروزی انقلاب را برای همه به هم ریخت. مدارس دزفول تعطیل شد. صبح دوم مهرماه ۱۳۵۹ محمدعلی از خانه زده بود بیرون تا برود پیش رفقای مسجدی اش، اما نه آن شب که تا یک هفته خبری از او نشد که نشد. بچه های بسیج هم از او بی خبر بودند و دلشوره ها در حال اوج گرفتن بود. از هر کس و هر کجا سراغش را می گرفتند، خبری نبود که نبود؛ تا اینکه بعد از یک هفته با لباس هایی پاره و کثیف به خانه برگشت. انگار روح خانه دوباره به کالبد برگشته بود. همه ریخته بودند سرش و سوال پشت سوال که این چند روزه کجا بودی؟ محمدعلی، سرش را انداخته بود پایین و آرام زیر لبش گفت: «نیروی نظامی کمه! چند روزه رفتم پایگاه چهارم شکاری برای کمک. گشت و نگهبانی و هر کاری که از دستم بر بیاد!»

وسط میدان

نمی گذاشتند برود جبهه. آخر برادر بزرگترش جبهه بود و خانواده با رفتن او موافق نبودند. اما این دست و پایش را برای ماندن توی میدان شُل نکرد. کنار بچه های مسجد امام محمدباقر(ع) مشغول خدمت شده بود. به جبهه راهی نداشت ، اما در پشت جبهه برایش کار بسیار بود و او هم وسط میدان!! با وجودی که پایش از بسیج و مسجد بریده نمی شد، اما انگار یک کوه غم متحرک بود. می گفت: «مجبورم توی شهر بمونم و هر روز با چشمام رفتن رفیقام رو یکی یکی ببینم! مجبورم فقط حسرت بخورم و درد نبودن رفیقام رو تحمل کنم!»

زخم فتح المبین

زمزمه های عملیات فتح المبین که به گوش رسید، انگار خون تازه ای توی رگ های محمدعلی جریان گرفت. با هزاران امید و آرزو به تکاپو افتاد برای اعزام، اما این بار هم تیرهایش همه به سنگ خورد و راهی به جبهه پیدا نکرد. باز هم حضور محمدکاظم؛ برادرش؛ شده بود مانعی که نتواند خود را به خیل عظیم فتح المبینی ها برساند و این بار هم او  مانده بود و در و دیوار شهر و صدای مارش عملیاتی که با جان و دلش بازی می کرد. شده بود تشنه ای که رودی زلال و خنک در کنارش جریان داشت ، اما از نوشیدن جرعه ای از خنکای آن زلال محروم شده بود و حالا خودتان تصور کنید او در فراق فتح المبین چه حال و روزی داشت! مجروح شدن محمدکاظم در فتح المبین، اگر چه برایش دردآور بود، اما حالا حضور برادر در شهر به دلیل جراحت، می توانست بهترین بهانه برای شکستن قفسی باشد که مدت ها بود برایش ساخته بودند. مرغ اهل خانه یک پا داشت و مرغ مسئولین اعزام هم، همینطور. هر دو به محمدعلی می گفتند: «نه!»

 اولین اعزام محمد علی

اما بیت المقدس اولین و بهترین فرصتی بود که باید غنیمت می شمرد برای فرار از این حصار تنگی که برایش ساخته بودند. حال و روزش به هم ریخته بود. شوق میدان و اسلحه دست گرفتن از یک سو و داغ فراق رفقای شهیدش از دیگر سو، اسپند روی آتشش کرده بود. آرام قرار نداشت. گریه و زاری هایش برای راضی کردن مادر را خیلی ها به یاد دارند و بالاخره ، آن همه ناآرامی و بی قراری اش با موافقت مادر تبدیل شد به یک لبخند. لبخندی که شیرینی اش تا عمق وجود هر بیننده ای نفوذ می کرد و بالاخره محمدعلی ، رخصت میدان رفتن را از مادر گرفت و برای بیت المقدس راهی شد. این اولین اعزام محمد علی بود و البته ، آخرین اعزام.

شهادت بی سیم چی

محمدعلی می شود بی سیم چی!  بیت المقدس آغاز می شود و او مردانه می جنگد تا اینکه پایش تیر می خورد و زمین گیر می شود. نیروهای خودی در حال عقب نشینی هستند و وقتی یکی از رفقایش بالای سرش می آید تا او را به عقب برگرداند، به او می گوید: «من خوبم! برو اون یکی رو ببر عقب که حالش از من بدتره!»

سرانجام در 17 اردیبهشت 1361 نیروها عقب نشینی کرده اند و تعدادی از بچه های مجروح جا مانده اند. از جمله محمدعلی! چند نفر از بچه ها که برای آوردن مجروحین سعی می کنند به سمت خطوط عراق بروند، زخمی و شهید می شوند و محمدعلی کماکان با لبهایی تشنه و بدنی که خونش را دارد از دست می دهد، زیر آفتاب سوزان خوزستان، باقی می ماند. تا منطقه دوباره دست بچه های خودی بیفتد و بروند سراغ محمدعلی، دیگر او ساعت هاست که مهمان رفقای شهیدش شده است. 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده