زندان آلواتان، گواه و شاهدی بر مظلومیت شهدا بود
به گزارش نوید شاهد همدان، گفتوگوی اختصاصی با «بهرام بهروز» جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس، رزمنده ارتشی که روزهای سختی را در ارتفاعات سردشت و جنگلهای آلواتان گذراند و با سینهای پر از خاطرات و درد از شهدایی که در جلوی چشمانش مرغ جانشان پر کشید، در اختیار مخاطبان نوید شاهد قرار میگیرد.
این جانباز دفاع مقدس تعریف میکند: از دوران کودکی فردی پرجنب و جوش و پر از انرژی بودم و با شروع زمزمههای شروع جنگ همین روحیه فعال بودن، آرام و قرار را از من گرفت و دیگر توان ماندن و دیدن جنایات دشمن بعثی را نداشتم، از طرفی هم پدرم از دوران کودکی من را فردی مستقل تربیت کرده بود که مسیر زندگی خود را با شناخت و آگاهی انتخاب کنم، مادرم نیز در آن دوران شیرزنی به تمام معنا بود که میگفت مرد باید از ناموس خود دفاع کند و با همین حرف من را راهی نبرد با دشمن بعثی کرده بود و با این روال به همراه چهار نفر از دوستانم وارد نظام شدیم و هرکدام در بخشی از نظام (سپاه، ارتش، نیروی هوایی و تکاور) به دفاع پرداختیم.
وی ادامه میدهد: در سال ۱۳۵۸ و زمانی که اواسط ۱۷ سالگیم میگذشت از طریق هنگ تکاوران مالک اشتر به فرماندهی شهید «حسین ادیبان» به منطقه کردستان اعزام شدم. بعد از مدتی و با شروع جنگ به صورت رسمی به کامیاران رفتیم و دوباره به قصر شیرین اعزام شدیم چراکه معتقد بودند تکاوران باید دائما در حال جا به جایی باشند.
در نخستین عملیات برون مرزی هلی برن در ۲۴ دی ماه ۱۳۵۹ من و دوستانم به اسارت درآمدیم، یک گروه که زخمی شده و آسیب دیده بودند به عراق و موصل منتقل شدند و افرادی که سالم بودند را به روستای «دوله تو» در شمال غرب سردشت و جنوب غربی منطقه آلواتان در بین جاده سردشت ـ پیرانشهر منتقل کردند، حزب دموکرات حدود ۲۸۰ نفر از نیروهای سپاه، ارتش، جهاد سازندگی، بسیج، ژاندارمری، پیشمرگان مسلمان کرد و مردم بی دفاع را به عنوان اسیر در زندانی که در این روستا ایجاد کرده بود، نگهداری و شکنجه میکرد.
زندان دوله تو یکی از مدارک زنده جنایات جنگی دولت بعث عراق محسوب میشود که متاسفانه سیستمهای بنیاد شهید و نیروهای مسلح هیچگاه اشاره به جنایاتی که در این زندان به رزمندگان شد، نمیکنند. این زندان در جنگلهای آلواتان قرار داشت که در آن موقع نفوذ در آن جا به سختی انجام میشد و جزء زندانهای درجه اول عراق از لحاظ شکنجه محسوب میشد. در اوایل سال ۱۳۶۰ براساس قوانین بین المللی احزاب سیاسی کشوری که به آن تجاوز شده است باید آتش بس اعلام کنند تا تکلیف بین دشمن و دوست در کشور مشخص شود از این رو تصمیم برآن شد که حزب دمکرات با دولت ایران به سازش برسد و از ۶ ماده خودمختاری، ۴ ماده خودگردانی به کردها داده شود تا از جنگ دست بردارند و نخستین شرط این سازش نیز آزادی اسرای بین دو طرف بدون قید و شرط باشد.
در ۱۷ اردیبهشت ماه همان سال ساعت ۹ صبح به یکباره روی دیگر جنگ به اسرای زندان دوله تو نشان داده شد و دو فروند میگ ۲۱ و چهار فروند هلیکوپتر زندان را بمباران کردند.
من در آن روز در حال بیگاری بودم و با فردی به نام آقای صاحب اسلامی که از کلاه سبزان آن زمان بود، در حال شست وشوی استخر زندان با گونی بودیم و در آن سرمای سرد داخل آب استخر را پاک میکردیم، آرمان لیلی نوجوان ۱۲ ساله کردی که به جای پدر پیرش وی را اسیر کرده بودند نیز با ما بود، با رسیدن ساعت ۹ صبح اسرا در محوطه زندان بودند که به دستور و سوت نگهبانان به داخل زندان هدایت شدند ما نیز از استخر خارج شدیم و در حال رفتن به زندان بودیم که هواپیماهای دشمن زندان را به گلوله گرفتند، آقای صاحب اسلامی به ناگاه آرمان را به زمین پرت کرد تا ترکش نخورد و خودش نیز همچون آرمان به زمین خزید، در آن لحظه ما شاهد بودیم که یک سوم زندان به یکباره تخریب شد و ما مستاصل و درمانده فقط توانستیم به سمت جنگلها فرار کنیم، ولی آنجا نیز از دست نگهبانان زندان در امان نبودیم و شهید و جانباز زیادی در این حادثه دعوت حق را لبیک گفتند که شهید «زین العابدین رزاق مرندی» خواهرزاده مرحوم موسوی اردبیلی از قم، شهید «ناصر رنجبران» از همدان، شهید «بهمن رسولی» از کرمانشاه و شهید «بهمن اهری» در این اتفاق به شهادت رسیدند.
هنگامی که در جنگلهای آلواتان آواره و در پی فرار از دست هواپیماها بودیم کردهای عراق هواپیماهای بعثیان را به رگبار بستند و هواپیماها نیز از جنگلها دور شدند. پس از دور شدن هواپیماها به زندان بازگشتیم و جنازههای دوستان رابه کمک شهید «حسین آرومندی» از زیر آوارهها خارج کردیم که در این حادثه ۴۲ نفر شهید و ۵۱ نفر به شدت دچار مجروحیت شدند که دمکراتها شهدا و زخمیها را با ایرانیان مبادله کردند و ما را به عنوان اسیر جنگی نگهداشتند و به سمت روستای قلعه دیزه راهی کردند. شبها در طویلهای ما را نگه میداشتند و به قدری جا کم بود که با وجود سرما و باران من و شهید «آرومندی» به ناچار در محوطه میخوابیدیم. ۴۰ روز در آن شرایط گذشت تا اینکه ما را به روستای «گرده نو» بردند و ما در مسجد روستایی ماندگار شدیم بعد از مدتی ما را به روستای «اشکان» بردند و پس از آن در جنگلهای آلواتان ما مجبور شدیم زندانی برای خودمان بسازیم که این زندان هفت بند داشت و محل نگهبانان ساخته شد. در آنجا شهید «علی روفی فرد» که همدانی بود و تقریبا در یک محل زندگی میکردیم را دیدم. رفتار دمکراتها با رزمندگان بسیار بد بود به طوری که شهیدان «انور و فرید آتشبار» هر دو به دست آنها به شهادت رسیدند.
در فصل بهار دوباره به روستای اشکان رفتیم، روستایی که قطرهای آب پیدا نمیشد و ما مجبور بودیم برای تهیه آب هرروز فاصله هفت کیلومتری را با دو دبه ۲۰ لیتری آب به روستایی دیگر میرفتیم و از انجا آب را در دبهها پر میکردیم و بازمی گشتیم و این کار هرروز ما بود که به صف تعداد ۲۰ نفر این مسیر را طی کنند و با جیره غذایی روزانه یک عدد نان لواش و یک لیوان نخود پخته برای ما به شدت سخت بود. در یکی از روزها پس از پر کردن دبههای آب وقتی که قصد بازگشت داشتیم علی تصمیم گرفت بعد از پر کردن آب دست هایش را بشوید که به ناگاه یکی از نیروهای نگهبان که هرروز دو طرف صف را مراقبت میکردند با سرنیزه به علی حمله کرد و حنجره شهید «علی روفی فرد» را پاره کرد، علی در جلوی چشمان ما دست و پا میزد و ما کاری از دستمان برنمی آمد و در آخر همان بعثی با چندین تیر علی را به شهادت رساند و ما را مجبور به بازگشت کرد، حتی اجازه نداد تا پیکر علی را دفن کنیم و فردای آن روز دیدیم که روستائیان آن محل خاک روی علی ریختند و به اصلاح علی را دفن کردند.
روزهای سختی برای ما سپری میشد، شکنجهها و آزار و اذیتهای جسمی و روحی از طرفی و سوء تغذیه همراهان ما را به شدت در فشار قرار داده بود ما حتی اجازه نمازخواندن و حتی روزه گرفتن را نداشتیم، ولی با این وجود دور از چشم آنها سعی میکردیم روزه بگیریم تا حداقل بتوانیم زنده بمانیم.
این جانباز دفاع مقدس در ادامه خاطراتش میگوید: در ۱۱ تیرماه ۱۳۶۲ دمکراتها تصمیم گرفتند تا ما را مبادله کنند، وقتی این خبر را شنیدیم از خوشحالی اشک در چشمانمان حلقه زده بود، زیرا در همه این مدت ما به عنوان مفقودالاثر بودیم و خانواده هایمان از ما بی اطلاع بودند، پس از مبادله به سردشت رفتیم و سپس به مدت ده روز در ارومیه قرنطینه بودیم، زیرا شایع شده بود که دمکراتها به نیروهای ایرانی آمپول و داروهای میکروبی تزریق کرده اند، از این رو ده روز دیگر در ارومیه ماندیم و در آنجا سربازان همدانی به دیدارم میآمدند و از من استقبال میکردند.
پس از پایان قرنطینه اسرای هر استان با خودرو به منزل فرستاده میشدند و از آنجایی که من تنها همدانی اسیر بودم تصمیم گرفتم خودم برگردم تا دینی بر گردن بیت المال نباشد، از این رو سوار اتوبوس ارومیه به همدان شدم، با توجه به اینکه مدت زیادی با وجود سن ۲۱ ساله ام سختی کشیده و در سرما و گرمای طاقت فرسای مرز روزگار گذرانده بودم، همه مسافران به چشم معتاد به من نگاه میکردند، ولی سکوت کردم و منتظر شدم تا به همدان برسم، در یکی از پلیس راهها اتوبوس به دلیل داشتن جنس قاچاق نگهداشته شد و من با وجود مشکلات کلیه و معدهای که براثر شدت شکنجهها مبتلا شده بودم توان نشستن در اتوبوس را نداشتم از این رو پیاده شدم و به سمت پلیس راه رفتم و از فرمانده پلیس راه خواستم هرچه زودتر کار بازپرسی را به سرانجام برساند، چون شرایط جسمی خوبی نداشتم، فرمانده پلیس راه بعد از مشاهده سرو وضع ژولیده من جوابی نداد و من با نامهای که از پادگان ارومیه مبنی بر دوران اسارتم داشتم خودم را به فرمانده پلیس راه معرفی کردم، فرمانده بلافاصله با دیدن نامه ایستاد و احترام نظامی کرد و تا اتوبوس من را همراهی کرد و راننده خاطی را بخشید و خواست تا همدان من را بااحترام کامل و سلامت برساند.
وقتی به همدان رسیدم از ترس اینکه شاید مادرم از دیدن یکباره من ناراحت شود و شوک بزرگی به ایشان وارد شود به منزل یکی از دوستانم رفتم و به جای مادرم، مادر دوستم شوکه شد و از حال رفت که با کمک همسایهها و اعضای خانواده به هوش آمد، وقتی به مادرم اطلاع دادند که من زنده برگشتم ایشان به دیدار من آمد و خوشحالی دیدار مادر شیرینترین اتفاق زندگیم در این مدت ۴ سال بود.
پدرم به مدت هفت شب همه اهالی محل و فامیل را شام و افطاری داد و بعد از مدت دو ماه مداوای کامل دوباره به خواست مادرم راهی جبهه شدم تا تاریخ ۲۹ اسفندماه ۱۳۶۸ در خدمت رزمندگان بودم.
خبرنگار: سمانه پورعبداله