خود را جزئی از مردم میدانست
به گزارش نوید شاهد همدان، شهید عباس پورش همدانی در دهم شهریورماه ۱۳۳۵ در شهرستان همدان متولد شد. پدرش حاجی محمد و مادرش منصوره نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته اقتصاد درس خواند و از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اردیبهشت ماه ۱۳۶۷ با سمت فرمانده عملیات گردان الغدیر در شیخ محمد عراق براثر اصات ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خاطرهای از اسلامی همرزم شهید عباس پورش همدانی در دوران دفاع مقدس را میخوانید.
اخلاق
اگر متوجه میشد کسی از نیروهای زیر دستش با مردم برخورد بدی داشته، به قدری او را نصیحت میکرد و دلیل و آیه برایش میآورد که آن شخص همان موقع بلند میشد میرفت طرف را پیدا میکرد و از او عذرخواهی میکرد.
گاهی وقتها ارباب رجوعها تعجب میکردند که چطور همان آقایی که چند دقیقه پیش جواب سر بالا به مردم میداد، با رفتن به اتاق حاج عباس و بیرون آمدن شده معلم اخلاق.
میگفت: «امام فرموده مردم، ولی نعمت ما هستند، نباید کسی از دست ما دلخور بشه و ناراحت از اینجا بیرون بره.»
رضایت مردم
با یکی از مهندسان جهاد در حال صحبت بود. پیرمردی بدون اینکه حاج عباس را بشناسد، پرید توی حرفشان و رو به مهندس شروع کرد داد و بیداد کردن.
مهندس با عصبانیت بهش گفت: «آخر پدر من! نه سلامی، نه علیکی! مگر نمیبینی دارم با حاج آقا صحبت میکنم؟»
پیرمرد برگشت و با غرولند راه افتاد طرف در خروجی.
تا مهندس خواست دوباره به حرف هایش ادامه دهد، حاجی بهش گفت: «تا آن پیرمرد را نیاری، کارش را راه نیندازی به حرف هات گوش نمیدم.»
مهندس دوان دوان رفت دنبال پیرمرد.
آورده بودش پیش حاج عباس و میگفت: «به حاجی بگو از من راضی هستی. وقتی پیرمرد اظهار رضایت کرد، لبخندی زد و گفت حالا شد و دوباره شروع کردند با هم صحبت کردن.
امیر
مدت زیادی بود که با او همکار بودم، ولی کوچکترین اطلاعی از شهادت برادرش نداشتم.
یک روز در مزار شهدا، چشمم افتاد به یک سنگ قبر که رویش نوشته بود شهید «امیر پورش همدانی.» گفتم حتماً این شهید یکی از فامیلهای حاج عباسه.
نشستم و شروع کردم به فاتحه خواندن. دیدم پشت سرم ایستاده.
گفتم: «حاج آقا! این شهید با شما نسبتی داره؟!»
گفت: «بله، امیر برادرمه!»
گفتم: «چرا تا حالا به من نگفته بودید؟!»
گفت: «ضرورتی نداشت!»
موقع خداحافظی بهم گفت: «من از این برادرم خیلی چیزها یاد گرفتم. امیدوارم این راهی را که او رفته، این را هم یاد بگیرم.»
فهمیدم منظورش به اینه که یعنی من هم شهید بشم؛ و آخر او هم رفت پیش برادرش!
روستا
به هر روستایی که قدم میگذاشتیم، چنان به زبان و آداب و رسوم آنها رفتار میکرد که گویی سالها در آنجا زندگی کرده.
میگفتیم: «حاجی شما که قبلاً اینجا نیامده اید، آداب و رسوم آنها را از کجا میدانید؟!»
میگفت: «اگر شما هم یک مقدار روستایی باشید و پرستیژ شهری بودن خود را کنار بگذارید، راحت میشود به اینها نزدیک شد.»
چنان با مردم ایاق میشد که در همان بار اول مردم او را جزئی از خودشان میدانستند و اعتماد میکردند و با همین اعتماد، تمام کارهای عمرانی در روستا به بهترین شکل اجرا میشد، بدون کمترین مقاومت.
وقتی اشک مادر آن بچه را دید که مرد به آن گندگی به او دری وری گفته و کتک کاریش کرده بود، یقه اش را گرفت و تا طرف به خودش بیاد، دو تا سیلی محکم زد در گوشش.
طرف از خوانین و فئودالهای معروف منطقه بود. هیکل تنومندی داشت. هیکلش دو برابر هیکل حاج عباس بود.
جناب خوان باورش نمیشد توی روستا کسی جرات داشته باشه روی او دست بلند کند، ولی حاج عباس گوشش به این حرفها بدهکار نبود و از کسی نمیترسید.
او هم میخواست به حاج عباس حمله کند، ولی مردم روستا دور و بر حاج عباس را گرفتند و نگذاشتند دست او بهش برسه. ولی غرورش شکست و آخر هم به کمک مردم روستا، او را از روستا فرار داد.
داشتیم از یک روستای دوردست برمی گشتیم. برای اینکه به شب برنخوریم، قرار بر این شد که از راه میانبر بریم. توی راه باران گرفت. هوا هم به شدت سرد بود.
راه را گم کردیم و لاستیک ماشین گیر کرد توی یک چاه بزرگ. هرچه تلاش کردیم، ماشین بیرون نیامد. ناچار تا صبح خوابیدیم داخل ماشین.
هوا که روشن شد، از روستاهای نزدیک کمک آوردم تا ماشین را از چاله کشیدیم بیرون.
بعد از این همه دردسر و شب نخوابی، نشنیدم حتی یک کلمه اعتراض و ناشکری بکنه. انگار نه انگار یک شب مانده بودیم توی بیابان!