مادر شهید«صفری»؛
چهارشنبه, ۰۶ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۱۸
مادر شهید رضا صفری تاکید کرد: رضا از سایر دوستانش جثه ظریف تری داشت و هنگامی که دوستانش به جبهه می رفتند، غصه می خورد که از کاروان عقب مانده است.

پسرم دغدغه جا ماندن از کاروان شهدا را داشت

به گزارش نوید شاهد همدان، در دیدار اعضای هیئت زینبیون (فعالان رسانه‌ای همدان) با حاجیه خانم «فاطمه جهان‌ محمودیان» مادر شهید دانش آموز «رضا صفری» به بیان خاطراتی از فرزند شهیدش پرداخت.

فاطمه جهان‌محمودیان مادر شهید صفری درباره فرزندش بیان کرد: پسرم اول دی ماه ۱۳۴۹ متولد شد و اولین‌بار هنگامی که ۱۶ سالش بود در سال ۱۳۶۵ به جزیره مجنون اعزام و در عملیات «کربلای چهار» و «کربلای پنج» که رزمندگان همدانی هم در آن عملیات‌ها نقش مؤثری داشتند، حضور داشت تا اینکه در چهارم آبان ۱۳۶۶ در عملیات «نصر ۷» در ارتفاعات ماووت عراق شهید شد.

وی افزود: چون سن فرزندم کم و ریز جثه بود، همیشه دغدغه داشت که به جبهه اعزام نشود. دوستانش که از او کوچک‌تر بودند، چون قد بلند بودند به راحتی اعزام می‌شدند و او هر سری که دوستانش اعزام می‌شدند، غصه می‌خورد و می‌گفت که من جا ماندم، ولی برای اولین‌بار بدون اطلاع ما به جبهه اعزام شده و این موضوع را فقط با برادرش در میان گذاشته بود، چون که همیشه روز‌های پنج‌شنبه و جمعه در پایگاه بسیج مدرسه می‌ماند، من هم فکر کردم که مدرسه است، ولی چند روز بعد که نیامد، متوجه شدیم به جبهه اعزام شده است.

این مادر شهید ادامه داد: فرزندم با وجود سن کم، ولی بصیرت و روحیات منطقی داشت، در حد یک فرد بالغ و از هم‌سن‌های خودش خیلی کامل‌تر بود که همه این‌ها از برکات انقلاب اسلامی بود. همچنین ایشان بسیار بر روی خود تهذیب‌نفس انجام داده بود، در ۱۲ سالگی نماز شب می‌خواند و وقتی برای وضو به حیاط می‌رفت، من از صدای آب متوجه این موضوع می‌شدم، فرزندم بعضی روز‌ها روزه می‌گرفت، اما سحری و افطاری نمی‌خورد، به او می‌گفتم رضا جان سنت کم است چرا روزه می‌گیری، می‌گفت امام فرموده دوشنبه و پنجشنبه روزه بگیرید.

وی عنوان کرد: رضا خودش در بسیج مربی آموزش نظامی بود، اما مدرک نداشت بنابر گفته برادرش؛ بعد از اعزام دومش می‌گویند کسی که آموزش نظامی نرفته باشد، اگر شهید هم شود، شهید محسوب نمی‌شود و فرزندم با وجود اینکه همه فنون را بلد بود، قصد داشت مجدد آموزش ببیند چراکه علاقه بسیاری به جبهه داشت. یکی از برادر‌های من در منطقه غرب شهید شده بود، وقتی از او درخصوص سختی‌های جبهه سؤال می‌کردم، می‌گفت ما جبهه نبودیم، آن‌جا که دایی شهید شده، جبهه است این طرف جبهه نیست.

جهان محمودیان تاکید کرد: فرزندم آخرین‌بار که داشت به جبهه می‌رفت، از چند روز قبل مدام می‌گفت می‌خواهم بروم و چون اکثر اوقات بدون اطلاع می‌رفت، تعجب کرده بودم؛ گویا خودش اطلاع داشت که می‌خواهد شهید شود و دیگر برنمی‌گردد، می‌گفت این سری می‌خواهم با رضایت شما بروم، رضا هروقت به جبهه می‌رفت، نمی‌گذاشت بدرقه‌اش کنم؛ اما این سری گفت پشت سرم تا هرجا که می‌خوای دنبالم بیا.

وی عنوان کرد: آن زمان پاییز بود، من کار‌های خانه را می‌کردم و همش نگران بودم مبادا برای رضا اتفاقی بیفتد، همیشه چند روز بعد از اعزام، نامه یا تماسی می‌گرفت؛ اما مدتی از او خبر نداشتیم، خاطرم هست پدر خدابیامرزش جلوی عکسش می‌ایستاد و می‌گفت: هرچه می‌شود ابن بچه کوچک مبادا اسیر شود و گیر بعثی‌ها بیفتد، وقتی خبر شهادت رضا را به پدرش دادند، موقع اعلام خبر شهادت، من منزل نبودم و وقتی رفتم، دیدم همسرم منزل نیست. هنگام غروب برادرشوهرم که فرزندش تازه شهید شده بود، آمد و گفت که رضا زخمی شده است، بیایید منزل ما تا شب برویم رضا را ببینیم، آخر شب بود پرسیدم چرا من را نمی‌برید، گفتند رضا بیمارستان ارتش است، مسیرش دور است، بنزین نداریم، دیگر مطمئن شدم که اتفاقی افتاده است، خاطرم هست جاری‌ام مدام گریه می‌کرد، به او می‌گفتم چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت برای پسرم گریه می‌کنم، ولی رضا هم خیلی زود بود پاهایش قطع شود؛ اما وقتی صحبت‌های برادرشوهرم را شنیدم که گفت مسجد گرفتیم، دیگر مطمئن شدم که رضا شهید شده است.

وی در پایان خاطرنشان کرد: آخرین بار که رضا به خوابم آمد، من را به یک مسجد تاریکی برد که یک امامزاده که ضریحش چوبی بود در وسط آن بود، دیدم خانمی ضریح را گرفته، ولی چهره‌اش معلوم نبود. از پسرم پرسیدم: این خانم چه کسی است؟ گفت: مادر! شما حضرت فاطمه (س) را نمی‌شناسی؟ که ناگهان از خواب بیدار شدم. از آن زمان به بعد دیگر خوابش را ندیدم. اطرافیان می‌بینند، ولی من دیگر ندیدم، امیدوارم شهید در قیامت من را شفاعت کند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده