زیارت عتبات بهترین خاطره دوران اسارتم بود
به گزارش نوید شاهد همدان، حسنعلی گل محمدی یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس که مدت ۹ سال عمر خود را در اسارت گذراند و در عنفوان جوانی با کوله باری از تجربه و خاطرات تلخ و شیرین از سفری سخت بازگشت. مخاطبان عزیز را به خواندن بخشی از خاطرات این آزاده دفاع مقدس دعوت میکنیم.
نوید شاهد_آقای گلمحمدی چگونه شد که به فکر رفتن به جبهه افتادید؟
حسنعلی گل محمدی: ۱۷ ساله و در سال اول دبیرستان بودم که با دوستانم تصمیم گرفتیم بعد از امتحانات خردادماه عازم جبهه شویم، پس از آخرین امتحان با یکی از دوستان خود برای ثبت نام به جبهه رفتیم، از آنجایی که پدرم نظامی بود و من تنها فرزند ذکور خانواده بودم، احتمال میدادم که از رفتن من به جبهه ممانعت کنند و به همین دلیل از تویسرکان به همدان آمدیم و از آنجا برای جبهه خود را معرفی کردیم. در آنجا فرمی به ما دادند که باید یکی از آنها را پدر و دیگری را یکی از بستگان امضا میکرد، من نیز دو فرم را به اقوام دادم و آنها فرم را امضا کردند، ما به شدت اصرار داشتیم که در همان روز به جبهه اعزام شویم، ولی ستاد اعزام نیرو ما را به پادگان قدس معرفی کرد، بسیجیان در آن زمان اولین گردان بسیجی استان را به نام "گردان فتح" تشکیل داده بودند که ما به آن گردان معرفی شدیم. از حضور ما در این پادگان یک هفته میگذشت که بلندگوی دژبانی نام ما را صدا کرد و هنگامی که به در دژبانی رسیدیم دیدیم پدر من و دوستم به دیدن ما آمدند، پدرم هیچ عکس العمل بدی نشان نداد، ولی پدر دوستم با گریه و ناراحتی فرزندش را به منزل برد پس از آن روز حدود ۱۲ روز دیگر در پادگان قدس آموزشهای نظامی را فراگرفتم و سپس به سرپل ذهاب اعزام شدم.
نوید شاهد_ در چه تاریخی و چگونه به جبهه اعزام شدید؟
گل محمدی: ابتدا قرار بود عملیات رمضان در منطقه غرب برگزار شود از این رو ما در سرپل ذهاب به مدت ۱۲ روز مستقر و ادامه آموزشها را در آن جا فراگرفتیم. سپس گفتند که عملیات به جنوب منتقل شده و باید به جنوب برویم دوباره به همدان آمدیم و به مدت دو روز برای مرخصی به منزل رفتیم، در روزی که مرخصی تمام شده و قصد داشتم به جبهه بروم در داخل مینی بوس نشسته بودم و منتظر حرکت که پدرم به شیشه مینی بوس ضربه زد و پرسید «به کسی بدهی یا قرضی نداری؟ اگر دینی بر گردن کسی داری بگو تا خودم ادا کنم» و این آخرین صحبتی بود که من با ایشان داشتم. سپس از تویسرکان به همدان رفتیم و آماده دریافت تجهیزات شدیم که شهید مظاهری در آنجا جلوی من را گرفت و گفت شما اجازه ندارید به جبهه بروید، با این حرف من که شوکه شده بودم با گریه و ناراحتی گفتم اگر شما اجازه ندهید خودم از جای دیگر به جبهه میروم و بعد متوجه شدم که عمویم که از دوستان شهید مظاهری بودند با اشاره به ایشان گفته بود که مانع از رفتن من شود، خلاصه با اصرار و التماس راهی شدم و در ۲۴ تیرماه ۱۳۶۱ به پادگان شهید رجایی اهواز رسیدیم، به محض استقرار اطلاع دادند که عملیات رمضان شب گذشته آغاز شده و شما باید امشب آماده عملیات باشید و احتمال اینکه به میدان مین برخورد کنیم زیاد است پس از هر دستهای دونفر برای پاکسازی میدان مین اعلام آمادگی کنند، با این حرف همه رزمندگان اعلام آمادگی کردند و داوطلب شدند شب دومی که در آنجا بودیم از محل استقرار تا خط مقدم چندین ساعت پیاده روی کردیم، در خط مقدم ما جزء ۴۰ نفر آرپی جی زنان بودیم که مقرر شد ما جلوتر از سایر رستهها مستقر شویم و تک تیراندازها چند کیلومتری در پشت سر ما قرار بگیرند، از ۳۰۰ نفر نیروهای گردان نصف بیشتر آنها در میدان مین به شهادت رسیده بودند و مابقی که ۵۰ نفر زخمی شده و ۲۱ نفر نیروی باقی مانده توسط نیروهای عراقی محاصره شدیم.
نوید شاهد_ پس از محاصره نیروهای ایرانی چه اتفاقی افتاد؟
گل محمدی: حوالی ظهر بود که بعثيها در حال پاکسازی منطقه بودند و در این بین کسانی که مجروح بودند، تیر خلاص به آنها زده میشد برخی از رزمندگان که عقبتر بودند با حالت سینه خیز سعی داشتند که به عقب بازگردند، ولی نیروهای بعثی آنها را به شهادت رساندند. پس از بازرسی اولیه، اسرا را جمع کرده و به سنگر فرماندهی خود بردند در آن لحظه توپخانههای ایرانی به شدت منطقه بعثيها را به توپ بسته بود بعثیها در آن زمان ما را به بیرون سنگر بردند تا ما با توپهای خودی کشته شویم، پس از آن بعثی ها به شدت دنبال پاسداران میگشتند تا اطلاعات عملیاتها را از آنها دریافت کنند و ما نیز اصرار داشتیم که سرباز هستیم و در این بین آقای سیاوشی که از رزمندگان نهاوندی بود به دلیل داشتن محاسن از بین ما جدا کردند و با دست محاسن ایشان را میکندند سپس ایشان را با خود بردند تا اعدام کنند به دنبال این اتفاق ما اعتراض کریم که باید ما را نیز اعدام کنید و عراقیها نیز با قنداقهای اسلحه ما را کتک میزدند و در نهایت از اعدام اقای سیاوشی منصرف شدند. بعد از این اتفاق ما را به درون سنگری بردند و سوالات معمول مانند سن و محل زندگی و ... را پرسیدند، از آنجایی که عملیات رمضان با بمباران ورزشگاه قدس مواجه شده بود، بعد از اینکه متوجه میشدند ما همدانی هستیم عصبانی میشدند که همدانیها به خاطر انتقام از بمباران ورزشگاه قدس به جبههها آمده اند.
نوید شاهد_ نخستین اردوگاهی که اسرا را به آنجا بردند کجا بود؟
گل محمدی: یک هفته در حوالی بصره در سالنی مخروبه و بدون امکانات ۵۰۰ نفر از اسرا را نگهداری کردند، پس از چند روز به ما گفتند که قرار است به بصره بروید و در داخل شهر چرخانده شوید، در مسیر شهروندان بصره با حب و بغض به ماشینها حمله میکردند و با عناوین بد به رزمندگان ما توهین میکردند. پس از بصره ما را به موصل ۱ بردند، در داخل اردوگاه عکسهای صدام در سراسر دیوارها چسبیده بود و کسی حق نداشت به عکسها توهین کند، اسرای ایرانی حدود دو هفتهای بود که حمام نرفته بودند و با سرو وضعی خاک آلود و شلخته در دست عراقیها بودند در ابتدای استقرار پرسیدند که اگر در بین شما آرایشگری وجود دارد اعلام آمادگی کند تا به سرو وضع اسرا سامان دهد که من و یکی از رزمندگان آقای آدینه با دو ماشین سلمانی حدود ۵۰۰ نفر را اصلاح کردیم، پس از چند روز اسرا همه عکسهای صدام را از دیوارها کندند و به وضع موجود تا حدودی عادت کردند، پس از چند روز پرسیدند که چه ترانهها و آهنگهایی دوست دارید که بشنوید و همه متفق القول گفتند که علاقهای به شنیدن موسیقی ندارند و آنها نیز مخالفتی نکردن حتی روزی که در یکی از کیوسکها نگهبانی صدای ترانه شنیده میشد اسرا با تکبیر و شعار اعتراض کردند و آنها حتی شنیدن موسیقی را برای سربازان خود ممنوع کرده بودند.
نوید شاهد_ چنانچه اتفاق یا ماجرای قابل بیانی برای اسرا رخ داد، را بفرمائید؟
گل محمدی: پس از مدتی که در آنجا بودیم بیکاری باعث بی حوصلگی اسرا شده بود که عراقیها پیشنهاد برگزاری مسابقه والیبال بین آسایشگاهها را دادند (اردوگاه ما ۱۳ آسایشگاه داشت که در هر کدام حدود ۱۲۰ نفر اسیر نگهداری میشد) که هر آسایشگاه یک تیم داشته باشد و به تیم برنده نیز جایزهای اهدا خواهد شد، در ابتدا اسرا مخالفت کردند، چون معتقد بودند برگزاری این مسابقه جنبه سیاسی و تبلیغاتی خواهد داشت که بعثیها تعهد دادند این برنامه هیچ جنبه سیاسی و تبلیغاتی نخواهد داشت و به دنبال این اتفاق هر آسایشگاه یک تیم تشکیل داد و مسابقات برگزار شد و تیم ما به مرحله فینال رسید که با آسایشگاه برادران ارتشی مسابقه داده و در نهایت تیم آسایشگاه ما برنده مسابقات شد و برای جایزه نیز درخواست یک قران را دادیم و بعتيها نیز یک قرآن با ترجمه فارسی که از خرمشهر به غنیمت برداشته بودند به ما هدیه دادند که ما در هنگام دریافت هدیه پیرترین عضو اردوگاه که پیرمردی اهل اصفهان بود و کم سنترین عضو به نام علیرضا احمدی که ایشان هم ۱۲ سال سن داشتند قرآن را تحویل گرفتند و اسرای برنده از زیر این قرآن رد شدند و آن را میبوسیدند، پس از اینکه قرآن را تحویل گرفتیم به این فکر کردیم چطور از این قرآن استفاده کنیم که در نهایت به ۳۰ جزء تقسیم کردیم و به هر آسایشگاه یک جزء دادیم تا همه از قرآن استفاده کنند و این نخستین کتابی بود که در اختیار اسرا قرار گرفت.
نوید شاهد_ محرم در اسارت چگونه برگزار میشد؟
گلمحمدی: چند روز قبل از اولین محرم در اسارت فرمانده اردوگاه با مسئولان آسایشگاه جلسه گذاشته و برنامههای محرم را از مسئولان ما جویا شده بود و دو پیشنهاد داده بود که یا میتوانید روزی نیم ساعت به عزاداری بپردازید و یا اینکه دهه اول را سراسر عزاداری کنید و در عوض درهای آسایشگاه بسته خواهد شد و جیره غدایی نیز قطع میشود، مسئول آسایشگاه با ما مشورت کرد و همه پذیرفتند که دهه اول را همانند سالهایی که ایران بودیم با شکوه و عظمت عزاداری انجام شود و در مقابل جیره غذایی قطع و بیرون رفتن از آسایشگاه ممنوع شود، تا شب تاسوعا مراسمات محرم انجام شد، پتوهای مشکی به دیوارهای آسایشگاه نصب و با صابون روی آنها شعارهای مرتبط با محرم نوشته شده بود و برای غذای این چند روز خمیرهای داخل نانهایی که قبلا به ما داده شده بود را درآورده بودیم و در زیر آفتاب برای روز مبادا خشک کرده بودیم و در آن ایام از خمیرهای خشک شده استفاده میکردیم و برای آب هم مقداری جیره داشتیم که روزی ته استکان به هر نفر داده میشد که به معنای واقعی اقتصاد مقاومتی را اجرا کرده بودیم، روز تاسوعا فرمانده آسایشگاه اجازه داد نیم ساعت را به بیرون برویم و هوایی بخوریم و به دستشویی برویم، ولی اسرا به جای استقبال از امکانات، یک دسته عزدارای ایجاد و در حیاط اردوگاه سینه زنی کرده و دوباره به آسایشگاه بازگشتند، بعثی ها از دیدن رفتار اسرا تعجب کرده بودند و با عصبانیت همه را کتک زدند که البته یک روز بعد از عاشورا وضعیت به حالت قبل بازگشت.
نوید شاهد_ خشونت بعثیها به ماه محرم ختم شد؟
گل محمدی: خیر در هشتم آذرماه ۶۱ دومین درگیری اسرا با نیروهای عراقی رخ داد که آنها پس از اینکه دیدن بین اسرا نمیتوانند اختلاف ایجاد کنند گفتند که بسیجیان، سپاهیان و ارتشیها باید از هم جدا شوند تا از این طریق اطلاعات بیشتری کسب کنند، ولی اسرا با این طرح مخالفت کرده و کسی ماهیت رسته خود را افشا نمیکرد که به دنبال این جریان همه اردوگاه به مدت ۱۰ روز اعتصاب کردند و در روز دهم دربها را شکستند و در حیاط اردوگاه تجمع کردند و شعارهای عربی سر دادند و دو روز اردوگاه را در دست گرفتند و در مقابل، عراقیها نیروهای ضد شورش خود را در پشت بامهای اردوگاه مستقر کرده بودند که به محض مشاهده تحرکی برای خروج از اردوگاه اسرا را تیرباران کنند، ظهر روز اول نماز به صورت جماعت و با حضور همه اسرا به تعداد هزار و ۲۰۰ نفر در حیاط اردوگاه خوانده شد و شب برای استراحت به آسایشگاه رفتیم و دوباره روز دوم برای نماز جماعت در حیاط تجمع کرده بودیم، در حال نماز بودیم که به یکباره دربهای بزرگ اردوگاه باز شد و نیروهای زیادی با تجهیزات وارد اردوگاه شدند، علیرضا احمدی کوچکترین اسیر اردوگاه مکبر نماز جماعت بود، یکی از نیروهای بعثی با صدای بلند گفت چه کسی عربی بلد است؟ یکی از اسرا دست خود را بلند کرد و فرمانده عراقی گفت به نیروها بگو با سه شماره به داخل بروند و یا همه را خواهیم کشت، بعد از ترجمه به یکباره صدای شعار و تکبیر الله اکبر بلند شد، به ناگاه نیروها به اسرا حمله کردند و ده نفر به شهادت رسیده و ۲۰۰ یا شایدم ۳۰۰ نفر به شدت زخمی شدند، یکی از بعثیها علیرضا احمدی با آن جثه ظریف و لاغر را بلند کرد و به شدت به زمین کوبیدند و ما را به اسایشگاه فرستادند و وضعیت ما به روزهای نخست اسرا بازگشت و شهدا را در قبرستانی که برای شهدای ایرانی ایجاد کرده بودند به خاک سپردند.
نوید شاهد_ بهترین خاطره شما از اسارت چه بود؟
گل محمدی: بعد از آتش بس وقتی که نیروهای صلیب سرخ به اردوگاهها آمدند به درخواست حاج آقا ابوترابی که یا ما را بر سر مزار اسرای شهید ببرید و یا اینکه اسرا را به زیارت کربلا و نجف ببرید که مسئولان عراقی زیارت کربلا و نجف را پذیرفتند و ما در سال ۶۷ برای زیارت کربلا و نجف عازم شدیم که آن هم با تهدیدات زیاد بود و هر سری ۴۰۰ نفر را به زیارت میبردند و اسرا یادگاریهایی که برای خود ساخته بودند را برای تبرک همراه داشتند، از لحظهای که از اردوگاه خارج شدیم عزاداری را آغاز کردیم تا اینکه به راه آهن موصل رسیدیم و با قطار به بغداد رفتیم و از آنجا دوباره سوار بر اتوبوس به کربلا رفتیم، دورتا دور حرم بسته شده بود و اجازه ورود زائران داده نمیشد اتوبوسها که نگهداشته شد اسرا سینه خیز و اشک ریزان به سمت حرمها میرفتند، عراقیها سعی میکردند بدون خشونت در انظار عمومی ما را از این رفتار منع کنند، ولی گوش کسی بدهکار نبود و همه با اشک و ناله وارد حرمین شدند و با دیدن غبار و چهره خاک آلود صحن، برخی لباسهای خود را بیرون میآوردند و غبار و خاکهای صحن را میگرفتند و با وجود اینکه میدانستیم پس از بازگشت به اردوگاه عواقب خوبی در انتظارمان نخواهد بود باز با این حال شور و اشتیاق زیارت را از دست نمیدادیم در نجف نیز بعد از زیارت حضرت امیر ناهار را خوردیم و به اردوگاه برگشتیم که این بهترین خاطره دوران اسارت بود.
نوید شاهد_ در مدت ۹ سال اسارت روزهای خود را چگونه میگذراندید؟
گل محمدی: با ورود کتابهایی که صلیب سرخ برای ما آورده بود، اسرا وقت خود را با خواندن کتابهای مختلف سپری میکردند و حتی برخی پنج زبان را همزمان با هم فرامی گرفتند و نیروهای صلیب معتقد بودند کتابهای دانشگاهی اروپایی را برای شما میآوریم، ولی اسرا در طی ۴۵ روز به کتابهای صلیب مسلط میشدند و من نیز به تبعیت از از سایرین بخشی از کتابهای انگلیسی، عربی، ایتالیا، فرانسه و آلمانی را خواندم و ورزشهای رزمی، کشتی، کاراته، جودو و ... را به صورت مخفیانه فراگرفتیم.
نوید شاهد_ از حال و هوای بازگشت به وطن بفرمائید؟
گل محمدی: بعد از آتش بس و اعلام آزادی اسرا توسط دولت عراق، باور این حرف برای اسرا سخت بود، ولی با دیدن افرادی که در ۲۴ مرداد وارد اردوگاه شده و از اسرا برای بازگشت یا پناهندگی استعلام میگرفتند بر ما مشتبه شد که خبری در راه است و پس از آن روز، بازگشت به ایران محقق شد.
نوید شاهد_ پس از بازگشت به کشور پس از ۹ سال دوری چه احساسی داشتید؟
گل محمدی: سه ماه پس از اسارت، پدرم در کرمانشاه و در پی گرفتن نام و نشانی از من تصادف کرده و فوت کرده بودند و من از این ماجرا بی خبر بودم و در پی خوابی که در اردوگاه دیده بودم یقین داشتم که اتفاقی برای ایشان رخ داده است و هنگامی که به ایران بازگشتم در مرز راننده اتوبوسی که قرار بود ما را به کرمانشاه ببرد از همشهریان من بودند که به شدت پیگیر حال پدرم بودم، ولی ایشان از گفتن خبر فوت ایشان ممانعت میکردند، در اسلام اباد که مستقر شدیم نیز همسر خواهرم و پسر دایی خودم هم بودند که باز هم از آنها پیگیر شدم و پس از شنیدن خبر فوت پدر و پدربزرگم به شدت منقلب شدم، ولی با دیدن آرامش و امنیت کشور و سلامتی هموطنانم بسیار خوشحال شدم و خدارا شکر کردم.