تا آخرین لحظات منتظر پدر بود و نبی، نبی می کرد
با همسرم داشتیم میرفتیم بازار که حاجی گفت: فاطمه! بابا، می روید بازار یک کلاه پشمی هم برای من بخرید.
رفتیم و برایش یک کلاه گرم و پشمی خریدیم. توی اتاق دور هم نشسته بودیم که همسرم کلاه را از توی ساک خرید بیرون آورد و گذاشت روی سر حاجی و گفت: به به، چه کلاه قشنگی!
همسر خواهرم زود کلاه را از سر حاجی برداشت. حاجی هم یک نگاه به این داماد و یک نگاه به آن داماد کرد و گفت: یک داماد کلاه سرم می گذارد و یک داماد دیگر، کلاه از سرم بر می دارد. حالا بیا و هی داماد بزرگ کن؛ این هم نتیجه اش!
پدرم برای پدر و مادرش احترام زیادی قائل بود و خیلی دوستشان داشت و به آنها محبت می کرد. وقتی شهید شد، مادر بزرگم پیر بود و چشمانش خیلی ضعیف شده بود. می دانستیم اگر خبر شهادت پدر را بشنود، مریض می شود و طاقت و تحملش را ندارد. مجبور بودیم بگوییم پدر به مشهد رفته. پدرمان را نبی صدا میزد.
سر نماز گریه می کرد و اشک می ریخت و با همان لهجه شیرینش می گفت: ای امام رضا! بچه ام، نبی جانم، خیلی وقت است که به زیارت تو آمده، دیگر جوابش کن بیاید پیش من! به خدا خیلی دلم تنگش شده.
می گفت و گریه می کرد و ما دلمان برایش کباب می شد و مدام دلداریش می دادیم. برادرم از خانه بیرون می رفت و از بیرون زنگ می زد. ما هم گوشی را به دست ننه می دادیم می گفتیم ننه! بیا حاج نبی از مشهد زنگ زده.
گوشی را می گرفت و کمی حرف می زد و قربان صدقه اش می رفت، اما وقتی گوشی را می گذاشت، می گفت: نه فاطی جان! این نبی نبود، این بابایت نبود. یک سال بعد از شهادت پدرم، ننه فوت کرد؛ در حالی که تا آخرین لحظات منتظر پدر بود و نبی، نبی می کرد.