آرام آرام داشت از بمب دود بلند میشد
در طی سال ۱۳۶۴ رزمندگان ما عملیات قابل توجهی نداشتند. در بهمن همان سال پس از ماه ها تلاش و کار اطلاعاتی، عملیات والفجر ۸ با رمز یا زهرا (س) آغاز شد و سه هزار غواص، با عبور از عرض رود اروند، تنها آبراه عراق به خلیج فارس که منطقه ی فاو نامیده می شد را محاصره و شهر فاو را آزاد کردند.
دشمن برای بازپس گیری فاو چندین پاتک بزرگ انجام داد و لشکر گارد ریاست جمهوری را به میدان آورد اما نتوانست کاری انجام دهد. بچه های تیپ انصارالحسین در همان شب اول به منطقه اعزام شدند.
یکی از رزمندگان می گفت: پسر جوانی را دیدم که چفیه سبزرنگی به گردنش انداخته بود. او را شناختم. به او گفتم: آقا حمید چفیه ات خیلی قشنگه. جواب مرا با یک لبخند پاسخ داد.
دیده بودم که هر از چندگاهی مداحی می کند، هر وقت با حمید صحبت می کردیم کم حرف بود و اگر سوالی از او می پرسیدیم با لبخند جواب می داد.
خیلی آرام و متین بود. آخرین روزهایی بود که در کنار هم بودیم. شب عملیات بچه ها پشت سر هم و با فاصله راه افتاده بودند. من امدادگر بودم و سوار بر آمبولانس از کنار بچه ها یکی یکی رد میشدم. ناگهان حمید را در ستون دیدم که در حال حرکت است. خیلی نورانی شده بود و کاملا چهره اش در شب تاریک اول ماه قمری مشخص بود. باور کنید این قدر نورانی شده بود که با خودم گفتم: خدایا نکند این عملیات از شدت نورانیت حمید لو برود!
یکی دیگر از دوستان می گفت: وارد فاو شدیم و رفتیم داخل شهر. غروب میشد و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. رسیدیم به سنگرهای عراقی. معلوم نبود که پاکسازی شده اند یا نه؟
آرام آرام می رفتم جلو و نارنجک می انداختیم داخل سنگرها. در بعضی از سنگرها عراقی ها بودند که توسط بچه ها پاکسازی می شدند و بعد بچه ها در آنجا مستقر می شدند.
بعضی وقت ها نمی دانستیم که در سنگر کناری، نیروی خودی است یا دشمن؟ از طرفی اولین یگانی بودیم که در دل منطقه نفوذ کرده بودیم. از یک طرف شهر فاو بود و از طرف دیگر آب.
یک هواپیمای دشمن آمد و منطقه را بمباران کرد و رفت. بدون اینکه بتوانیم آن را بزنیم. همه افسوس خوردیم. عراق برخی چاه های نفتی خود را آتش زده بود. برخی می گفتند: برای اینکه آسمان با دود سیاه پوشیده شود و هواپیماهایش بتوانند استتار کنند.
فردای همان شب دوباره یک هواپیمای غول پیکر عراقی آمد و به شدت منطقه را بمباران کرد. حمید از بمباران هیچ ترس و وحشتی نداشت. اصلا ترس برایش تعریف نشده بود. خیلی با جرأت بود. نگاه کردیم به آسمان. بمب هایی که هواپیما می انداخت تو منطقه، برای ایجاد رعب و وحشت در رزمنده ها بود و از لحاظ روحی خیلی مخرب بود.
حمید در عین ناراحتی گفت: بچه ها بیایید زیارت عاشورا بخوانیم و پیش خداوند گله کنیم و به امام حسین (ع) شکایت کنیم.
هواپیما بعد از بمباران رفت، پشت سر آن هواپیمای دیگر آمد و منطقه را بمباران شیمیایی کرد. توپخانه ی عراق هم از طرف دیگر بمباران شیمیایی را شروع کرد.
درست یکی از این بمب ها جلوی سنگر ما خورد، ولی عمل نکرد. اما آرام آرام داشت از بمب دود بلند میشد. بچه های ش م ر (ضدشیمیایی) سریع آن را خنثی کردند. اکثر بچه هایی که در آن منطقه بودند از جمله حمید، شیمیایی شدند.
فردای بمباران شروع کردیم به ساختن دوباره سنگرها با گونی. حمید با من بود. با هم کار می کردیم، حمید شدید شیمیایی شده بود ولی بروز نمیداد و نمی خواست کسی بفهمد.
من یک گونی گرفته بودم و حمید آن را پر می کرد. داشتم از پشت ماسک به حمید نگاه می کردم. او هم ماسک شیمیایی زده بود اما به قدری در اثر بمب شیمیایی اشکش می آمد که چند بار ماسک را بلند کرد تا اشکش از توی ماسک بیرون بریزد.
اشک از زیر چانه اش چکه چکه به زمین می ریخت. من دقيقا يادم هست که شیشه ی ماسکش تقریبا پر آب بود. ولی با وجود این بروز نمی داد و تندتند کار می کرد. نمی گذاشت کسی بفهمد که حالش خراب است. چند روزی
گذشت و در سنگرهای پنج نفره عراقی به مدت چهار روز مستقر شدیم. اینجا بود که یقین بچه ها به اوج رسیده بود. در آن چهار پنج شب، بچه ها راز و نیاز زیادی داشتند. هیچ کسی به فکر خوردن و استراحت نبود. همه ی بچه ها دنبال این بودند که به نوعی خودشان را به خدا برسانند.
به جرأت می گویم که این شور و حال نماز شب و تهجدها، توسط شهید هاشمی و امثال شهید هاشمی ها در گردان به وجود آمده بود. در گردان ما نماز شب و عبادات شبانه عادی شده بود. نماز شب برای حمید طوری شده بود که انگار جزء واجباتش است.