خیلی از دوستان شهید می شوند ولی تو اسیر میشوی
راوی: مرحوم منوچهر شعبانی
قبل از هر چیز لازم می دانم موضوعی را یاد آور شوم و آن اینکه، بنده در اثر مصیبت های فراوانی که عینا دیده ام به بیماری های گوناگونی دچار شده ام.
من پیکرهای بسیاری از شهدای عزیز را با دستان گناه آلودم لمس کردم و جابه جا کردم و مهم تر اینکه در دوران اسارت حوادث بی نهایت تلخ و غیر قابل تحمل را پشت سر گذاشتم.
همچنین ضرب و شتم های فراوان بر بدن و روحمان وارد شد، یادداشتها و دفاتر خاطرات بعد از ما به طور کامل از بین رفتند، بنابراین نام و نشان شاهدان عینی را به یاد ندارم.
حتی از خود شهید جز نامی چیز دیگری به یاد نمی آورم؛ مثلا، درباره حمید هاشمی باید بگویم بنده چیزی حدود چهار ماه با او بودم و در این مدت چیزی از او نپرسیدم. فقط یادم هست که از بچه های همدان بود و شاهدان عینی که با ما بودند الان نیستند. مثل شهید بزرگوار ملکی.
* * *
با حمید برای آموزش آبی خاکی رفتیم سد گتوند. بعد ما را بردند هورالهویزه. پس از مدت ها که در هور بودیم، یک شب خواب دیدم که امام خمینی (ره) وارد چادر ما شدند و من با عجله بلند شدم و مؤدب سلام کردم و آقا جواب سلامم را دادند، در عالم خواب نگران این بودم که بچه ها خوابند.
دوست داشتم که آنان را بیدار کنم و به طریقی آنها را متوجه حضور امام بكنم تا بلند شوند، اما نمیشد.
حضرت امام غافلگیرم کرده بود و یک مرتبه بدون اطلاع قبلی تشریف آوردند. در عالم خواب دلم میخواست فریاد بزنم تا همه چادرها متوجه بشوند که امام در میان ما آمده، می خواستم بیدار باش بدهم اما جرأت نمی کردم.
چون امام دقیقا روبه رویم ایستاده بود، حس غریبی در من ایجاد شده بود. تا اینکه متوجه شدم امام (ره) با تبسمی بسیار زیبا، دست به جیب بغلش کرده و چیزی مثل دستمال بیرون آورده و به طرف حقیر گرفت.
با خوشحالی زیاد از دست مبارکشان هدیه را گرفتم و بر روی چشمان خود گذاشتم و شروع به گریه کردم. بعد همان دستمال را باز کردم. دیدم که یک مهر کربلا داخل دستمال است و رویش نوشته تربت کربلا. می خواستم فریاد بزنم بچه ها را بیدار کنم و بگویم امام آمد و تربت کربلا را هدیه کرد.
یکباره از خواب پریدم. درست نزدیک اذان صبح بود، هوا هم مه و شرجی و سرد بود. کسی را پیدا نکردم، صلواتی فرستادم و از چادر زدم بیرون و رفتم لب آب نشستم.
اول وضو گرفتم و بعد خوابم را برای آب تعریف کردم، برگشتم رو به چادرها که دیدم شهید حمید هاشمی به طرف آب می آید، به محض اینکه با هم سلام علیک کردیم آن بزرگوار به من گفت اذان شده، اذان را فوری بگو تا نماز بخوانیم، سریع لقمه نانی با چای بخور که الان می آیند دنبالمان عجله کن. خیلی سریع.
من تعجب کردم، چون خیلی جدی می گفت. گفتم: حمید جان دیگه خیلی شلوغش کردی!؟ چه خبره مگر خواب دیدی؟ گفتم: کجا؟
گفت: آره آقای شعبانی، خواب دیدم، شوخی نمی کنم حالا باید برویم!
گفت: نمیدانم، همین قدر می دانم که باید برویم. آمدم بالای سرش ایستادم، داشت وضو می گرفت، به او گفتم: ببین حمید جان، باید به من بگویی که چه خوابی دیدی؟ من هم خواب بسیار زیبایی دیدم تا کسی نیامده خوابت را بگو تا من هم خوابم را بگویم.
گفت: باشه برای بعد. حالا وقت تعریف خواب نیست. برو اذان بگو، زود با تعجب رفتم و اذان دادم. نمی فهمیدم چرا این قدر اصرار دارد که زود آماده شویم. حمید در حین اذان گفتن بنده، بچه ها را سریع بیدار کرد، البته با عجله و با آن حالت خاص و مهربانانه.
میگفت: زود باشید می خواهیم برویم... میخواهیم برویم... روی چراغ یک کتری آب داشتیم، آمد چای دم کند، شهید بزرگوار عبدی گفت: حمید هنوز آب جوش نیامده، چی کار می کنی؟ حالا چه وقت چای درست کردنه؟
حمید به او هم گفت: آقا جان، مگر نمی دانی همین حالا می آیند دنبالمان، از طرفی این آب از سر شب روی چراغ بوده، اصلا هیچ تجربه کرده ای که اینجا وقتی که آب به جوش می آید قل قل نمی کند؟ چون آبش سنگین است، کدام روز ما چایمان را با آب قل قل شده دم کردیم؟
برادر عبدی بلند شد و گفت: دم کن، اما حمید جان نمیدونم امروز چت شده؟! آن از بیدار کردنت که هنوز صبح نشده غوغا به پا کردی، این هم چای درست کردنت و این هم با عجله کار کردنت. خواب دیدی خیر باشه.
برای وضو همگی از چادر بیرون رفتیم. در هورالعظیم داخل هر چادر شش تا هشت نفر بیشتر نبودیم و چادرها در بین نیزارها پراکنده بود. اما به یکدیگر نزدیک بودیم. اذان که تمام شد نماز جماعت برگزار شد.
در آن زمان همه مان همدیگر را باور داشتیم و برای هم جان می دادیم. صداقت در میان بچه ها فریاد می زد و با صفایی که در درون بچه ها موج میزد، فرقی نمی کرد که چه کسی امامت جماعت را قبول کند.
همگی به هم تعارف می کردیم. گاهی بنده ی حقیر و گاهی شهید حمید هاشمی و گاهی شهید عبدی امام جماعت میشدیم. همگی پشت سر هم نماز می خواندیم و گاهی اوقات نوبتی نماز جماعت را به جماعت به یکدیگر اقتدا می کردیم.
خلاصه نماز خوانده شد و من خیلی دوست داشتم خواب حمید را بدانم که چه بوده!؟ کنارش نشستم و از او خواستم که خوابش را بگوید.
گفت: آقای شعبانی سفره را بیاور که توی راه گرسنه نمانیم. الان هم وقت تعریف خواب نیست، بعدا برای همه خواهیم گفت!
سفره را جلو آوردیم، مشغول خوردن شدیم، حمید به دوستان گفت: من دیشب خوابی دیدم و آقای شعبانی هم خواب دیده، اول آقای شعبانی خوابش را تعریف کند و بعد من.
همگی در حین نان خوردن از من خواستند که خوابم را تعریف کنم. من قبول کردم و تعریف کردم. بچه ها هم صبحانه را خوردند.
اواخر تعریف خوابم بود که متوجه سر و صدایی شدیم و دیدیم که قایقی با سرعت می آید و فریاد می زند: جمع کنید، جمع کنید، زود باشید، می خواهیم حرکت کنیم!!
او با سرعت داخل چادرها می رفت و فریاد می زد، یاالله، یا الله!!
باور کنید طوری شده بود من فکر کردم حتما در محاصره دشمن قرار گرفته ایم. چند قایق پشت سر هم آمدند، افراد هر چادر سوار یک قایق شدند و فقط اسلحه و تجهیزات شخصی را برداشتیم و از چادرها زدیم بیرون.
حرکت کردیم به سمت روستای ترفيه و منطقه خشکی. یک دفعه من و برخی دوستان یاد اصرار و عجله بیش از حد حمید برای بیدار شدن و صبحانه خوردن افتادم. یعنی حمید از این ماجرا با خبر بود؟!
به حمید گفتم: حمید جان خوابت را بگو؟ بدون اینکه مکث کند گفت: ما می رویم عملیات! گفتم: کجا؟!
گفت: نمی دانم. همین قدر میدانم که شهید می شوم. خیلی از دوستان هم شهید می شوند ولی تو اسیر میشوی! سلام مرا به آقا امام حسین (ع) برسان.
من که به حمید خیلی اعتقاد داشتم همین طور به او خیره شدم. کلمات او را دوباره در ذهنم مرور کردم. حمید و خیلی ها شهید می شوند و من اسير میشم.
دقیقا همین اتفاقات به وقوع پیوست.