با خودم گفتم: این دیوانه ها کی هستند؟!
راوی: محمدمهدی ادیب و حاج امیر فرجام
پاتوق بچه های گردان ۱۵۵ دسته ی ما بود. بیشتر به واسطه ی حمید هاشمی این اتفاق می افتاد. همه می آمدند تا از حال معنوی حمید در دعاها استفاده کنند.
بعضی وقت ها جمعی با بچه ها می خواندیم و حمید مداحی می کرد. در منطقه ی سد گتوند حسینیه ای درست کرده بودند. شبهای جمعه كل تیپ می آمدند حسینیه و شروع به خواندن دعای کمیل می کردند.
تیپ انصارالحسین همدان خودش مداح داشت. حمید هم معمولا می آمد و پای ثابت این گونه برنامه ها بود.
یک شب وقتی که دعای کمیل را می خواندند، من پشت سر حمید هاشمی و ارسلان ملکی و بهمن جعفری نشسته بودم. زمستان بود و سرمای شدیدی حسینیه را فراگرفته بود. وسطهای دعا یک لحظه دیدم حمید هاشمی و ارسلان ملکی و بهمن جعفری خندیدند. بعد به خواندن ادامه ی دعای کمیل پرداختند.
بعد از اینکه دعا تمام شد، بلند شدم و حرکت کردم به سمت چادر خودمان. نیمه شب بود که از چادر آمدم بیرون. هوا بسیار سرد بود. یک دفعه دیدم سه نفر با لباس نظامی پریدند داخل آب سد!! با خودم گفتم: این دیوانه ها کی هستند؟! قصد خودکشی دارند! خیلی تعجب کرده بودم. سریع دویدم کنار سد و دیدم که همان سه نفرند.
یعنی حمید هاشمی و ملکی و جعفری. وقتی که از آب بیرون آمدند، می لرزیدند. دلیل این کار را پرسیدم.
گفتند: داشتیم خودمان را به دلیل خنده در وسط دعای کمیل و غفلت از یاد خدا تنبیه می کردیم. احساس کردیم که ایمانمان ضعیف شده.
سریع آنها را خشک کردیم و لباسشان را عوض کردند. طولی نکشید که هر سه نفرشان در عملیات والفجر ۸ آسمانی شدند.
* * *
حمید احمدی و حمید هاشمی از بچه های دوست داشتنی گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر علی بودند. چهار ماه در منطقه ی عملیاتی با هم بودیم، آن موقع نماز شب برای بچه ها عادی شده بود.
در طول این چهار ماه من هر کاری کردم که یک شب زودتر از این دو نفر برای نماز شب بیدار شوم نشد!
یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت جلوتر از اذان صبح بلند میشدم، می دیدم این دو نفر مشغول خواندن نماز شب هستند. یک ستونی بود که سمت راستش حمید هاشمی و سمت چپش حمید احمدی نماز می خواندند.
تعجب می کردم که این دو نفر کی بیدار می شوند و کی می خوابند!! پشت چادرهایشان یک بیابان وسیع بود. این دو حميد جداجدا قبری کنده بودند و شب ها می رفتند داخل قبرها و آنجا به عبادت می پرداختند.
حمیدها در نماز شبشان و گفتارشان با بچه ها طوری صحبت می کردند که همه می دانستند از این عملیات بر نمی گردند. من مطمئن بودم که هر دو حمید شهید خواهند شد. وقتی عملیات تمام شد، رفتیم که پیکر دوستان را برگردانیم. چند تن از دوستان را پیدا کردیم، ولی پیکر این دو حمید پیدا نشد.