دیدم نماز شب می خواند
اواسط تابستان سال ۱۳۶۳ بود که حمید بچه های انجمن اسلامی را جمع کرد. پیشنهاد داد که برویم کوه. ده شبانه روز رفتیم سمت کوه الوند و در آنجا چادر زدیم. حمید یک اسپری رنگ آورده بود و در مسیر شروع کرد شعار نوشتن، یکی از جمله های قشنگی که نوشت این بود: جنگ جنگ تا پیروزی.
اولین بار شعارنویسی در مسیر کوهنوردی را بچه های دبیرستان امام خمینی (ره) شروع کردند. از محل شروع پیاده روی کوهنوردان به سمت میدان میشان، بچه ها شروع می کردند با اسپری، شعار نوشتن روی دیوارها و صخره ها، از جمله شعارهای فرهنگی، اخلاقی و...
زمانی که در کادر فرهنگی بودیم، آمدیم مسیر آبشار گنجنامه را عوض کردیم. بعد که آب از مسیر خودش منحرف شد، زیر آبشار، که تخته سنگ بزرگی بود، حمید نوشت: جنگ جنگ تا پیروزی. بعد دوباره مسیر آب را به حالت اولش برگرداندیم. این کار جدید حمید بود. خیلی جالب شده بود. زیر پناهگاه اول هم فرازهایی از دعای کمیل را نوشت. جایی دیگر آیه ای از سوره الرحمن را نوشت: «كل من عليها فان و یبقی ذوالجلال والاكرام، هر که روی زمین است سرانجامش مرگ و فناست و خدای باجلال و عظمت باقی می مانده.
حمید در همه جا پیشتاز بود. هر وقت می گفتیم برویم دعا، کوه، سینما، تفریح، می گفت باشه. خودش این کار را به عهده می گرفت و مدیریت می کرد. یک روز حمید گفت برویم: میدان میشان، کوه الوند و آنجا چادر بزنیم. با وجود اینکه امکاناتی وجود نداشت، با سی نفر از بچه ها حرکت کردیم. چادرهای نظامی و برزنتی سنگین و میله های چادر و ظرف های غذا و خیلی چیزهای دیگر را کول گرفتیم و شروع کردیم به بالا رفتن از کوه، بالاخره رسیدیم به میدان میشان و آنجا اردو زدیم و مدت ده روز در چادرها زندگی کردیم.
آنجا کلاس داشتیم، از جمله کلاس قرآن، احکام و ورزش. شب که میشد توی چادرها و در کنار هم می خوابیدیم. چند بار از خواب بیدار شدم و دیدم که حمید نیست!! رفتم بیرون. دیدم نماز شب می خواند. بعد از آن هر وقت نصف شب حمید را نمی دیدم، می دانستم که رفته با خدای خودش خلوت کند.
حمید و امثال حمید باعث شدند که ما در وادی دیگری قرار بگیریم. حمید از ما جلوتر بود. همیشه پیشتاز بود، وقتی که پیکر مقدسش را بعد از ده سال آوردند، همه ی دوستان غبطه خوردند. انگار حمید اینجا هم سردمدار بود و همگی پشت سر تابوت حمید در حال حرکت بودیم. همه اقتدا کرده بودند به روح مطهر شهید حمید هاشمی. در اینجا هم حمید پیشتاز بود .
راوی: محمود تعجبی، بلال عبداللهی و بشیر پور وقار