شکنجه گاه "تکریت 11" به روایت "سید جعفر دعوتی"
وقتی دفاع مقدس آغاز شد خیل کثیری از مردم بهویژه جوانان و نوجوانانی که در مکتب سیدالشهدا(ع) مشق مردانگی کردند و آگاهانه شهادت، جانبازی و آزادگی را به جان خریدند تا در این مسیر نورانی که به فرموده امام (ره) امتداد مسیر کربلا است قدم بردارند.
در 8 سال جنگ تحمیلی آنچه بیش از همه دلهای مشتاق را مشتاقتر میکرد انجام کار برای رضای خدا و ادای تکلیف بود تکلیفی که گاه با ماندنهای طولانی در جبههها معنا میشد گاه با تقدیم جان، گاه با تقدیم عضوی از بدن و گاه نیز با تحمیل رنجهای اسارت آنهم در مخوفترین زندانها و پادگانهای رژیم بعث عراق. اما از هرچه بگذریم ماجراهای اردوگاه تکریت 11 یا به قول خود آزادگان اردوگاه مفقودالاثرها ماجراهای عجیبوغریب خودش را دارد.
اردوگاهی که در آن سربازان و افسران بعثی بدون هیچگونه نظارتی هرچه دلشان میخواست میکردند از شکنجه گرفته تا کتکهای هر روز و حتی به شهادت رساندن آزادگان به روشهای مختلف.
"سیدجعفر دعوتی" از اسرای عملیات کربلای 4 است که در سن 17 سالگی و در لباس غواصی، راهی "تکریت 11" میشود تا به همراه دیگر اسرای این عملیات ماجرایی را تجربه کند که شاید کمتر کسی تحمل شنیدن آنها را داشته باشد. ماجراهایی که ما تنها میتوانیم با اتفاقاتی مانند آنچه درباره اردوگاه "آشویتس" و "افسانه هلوکاست" گفته میشود، قیاس کنیم.
سوم دیماه 1365 ساعت 22:30 شب وارد آب شدیم و پس از مدتی، درگیری شروع شد. تا صبح ما درگیر نبرد با نیروهای بعثی بودیم و در نهایت نیز به دلیل نرسیدن نیروی کمکی و پشتیبانی، اتمام مهمات، محاصره شدن، قطع پل ارتباطی با مجموعه خودی، نبود هیچ راهکاری برای نجات و البته مجروحیت و شهادت بسیاری از رزمندگان به اسارت دشمن درآمدیم.
اسارت بسیاری از رزمندگان سبب شد تا در نهایت حکم مفقود الاثری، مفقود الجسدی و در نهایت شهادت برایشان صادر شود. من نیز از شهدای مفقودالجسد این عملیات بودم در حالیکه از آن تاریخ به بعد من و دیگر اسراء زندگی جدیدی را در اردوگاه تکریت 11 آغاز کردیم.
13 روز در بصره و 3 روز را در استخبارات بودیم جایی که نیروهای عراقی سعی میکردند از ما اطلاعاتی را به دست بیاورند و برای همین نیز روی بچهها به شدت کار کردند و بعد از آن شرایط سخت، به زندان الرشید منتقل شده و شرایط سختتری را تجربه کردیم، شرایطی که حتی بیانش نیز برای ما سخت است. بعد از سپری کردن 47 روز در زندان الرشید، بعثیها ما را سوار اتوبوس کرده و به سمت تکریت 11 در بصره بردند.
آن روز حین انتقال به اردوگاه تکریت 11 توانستم با پر رویی چشم بند خود را اندکی کنار زده و بارگاه ملکوتی امامین کاظمین (ع) را زیارت کنم. بعد از آن نیز از آنجا که باید برای رسیدن به تکریت 11 از سامرا عبور کنید باز هم توانستیم از دور بارگاه ملکوتی امامین عسگری را زیارت کردیم. البته این برای ما کار راحتی نبود چرا که عراقیها علاوه بر چشم ها دستهای ما را از پشت به صندلی بسته بودند.
من تصورم این است که تاریخ تکرار میشود یعنی اتفاقی که برای اسرای اهل بیت(ع) پس از واقعه کربلا رخ داد، برای ما نیز در بصره عراق اتفاق افتاد. من فیلمش را هم دارم. هنگام عبور ما، مردم با کابل، سنگ، میوه گندیده و غیره از ما پذیرایی میکردند، حتی وقتی ما را به محوطه اردوگاهی بردند تا نشان خبرنگاران رسانه خارجی دهند به ما میگفتند شما کماندوهای آمریکایی هستید.
البته این برای ما جذاب بود چرا که آنها با بیان این حرفها سبب شدند ما روحیه بگیریم، آنها این حرف را درباره افرادی میزدند که بسیار کم سن و سال بودند، مثلا افراد 15 یا 16 ساله.
وقتی وارد بغداد جدید شدیم باورمان نمیشد که عراق یک کشور اسلامی است چرا که غرب زدگی در آن کشور حاکم بوده و شرایط حجاب زنان آنجا نیز بسیار بد بود به گونه ای که ما فکر کردیم اسراء را به یک کشوری عربی دیگر آوردهاند. البته الان هم بغداد وضعیت خوبی در این عرصه ندارد.
نزدیک غروب بود که به ورودی اردوگاه رسیدیم و متوجه شدیم ماشین در حال چرخیدن است. اگر به موقعیت جغرافیایی تکریت 11 نگاه کنید متوجه میشوید در کنار این اردوگاه پایگاه زرهی عراق و دومین پایگاه هوایی این کشور نیز قرار دارد، اردوگاهی که در جنگ جهانی دوم توسط انگلیسیها ساخته شده است.
این اردوگاه پس از سقوط صدام، توسط نیروهای چند ملیتی بمباران شده و کاملا از بین رفت. وقتی ما را به آنجا بردند این پادگان عملا یک پادگان متروکه به شمار میآمد، به گونهای که مقدار زیادی خاک کف اتاقهای آن نشسته بود و بچه ها مجبور شدند با همان شرایطی که داشتند آنجا را تمیز کنند. یعنی عراقیها برای اینکه ما را آنجا نگه دارند کار خاصی انجام نداده بودند جز اینکه دور محوطه سیم خاردار بکشند.
البته ناگفته نماند ما آنجا یک شب هم دیوار وحشت را تجربه کردیم. آن شب تمام نیروهای پادگان از سرباز گرفته تا درجهدار دنبال این بودند که وسیلهای برای ضرب و شتم ما پیدا کنند از کابل، میلگرد، لوله، سیم خاردار، دسته کلنگ، دسته بیل، سیم برق پوسیده گرفته تا تختههای جعبههای مهمات. یعنی هر چیزی که بتوانند ما را با آن بزنند چرا که آنها میخواستند از ما زهر چشم بگیرند.
آنها با نیروهای خودشان هم این کار را میکردند یعنی اگر می فهمیدند یک از سربازها با اسراء ارتباط دارد رفتاری به مراتب بدتر انجام میدادند ما به چشم خود دیدیم که چگونه یکی از نیروهای خود را پشت سیم خاردارها شکنجه میدادند در اصل این نوع رفتار سبک نظامی مخصوص ساختار ارتش عراق بود.
وقتی عراقیها دیوار وحشت را به طول 7 متر تشکیل دادند تا اسراء از میان آن رد شوند دیگر برایشان فرقی نمیکرد که آن فرد سالم است یا مجروح، هر کس از آن مسیر عبور میکرد باید کتک میخورد. خیلی از دوستانمان از جمله "شهید پرویز شریفی" که از مجروحین عملیات کربلای 4 بود، مجبور شد از این دیوار عبور کند. بدن ایشان از انگشت کوچک پایش تا نزدیک کمر پر ترکش بود و یک قسمت از پایش نیز روی تله انفجاری گیر کرده و از بین رفته بود، وضعاش به حدی وخیم بود که خونش بند نمیآمد به همین دلیل یک نصفه پتو دور پایش بسته و به بیمارستان انتقالش دادند.
ایشان با وجود جراحات بسیاری که داشت به دلیل نبود امکانات بهداشتی به بیماری پوستی "جرب" یا "گال" هم مبتلا شد به همین دلیل وی را قرنطینه کرده و از همه جدا نگهداری میکردند. ما وقتی میخواستیم برای غذا گرفتن برویم از مسیری میرفتیم که ایشان را هم ببینیم، اصلا به اشتیاق دیدن پرویز حاضر بودیم کابل هم بخوریم.
بعثیها ایشان را در محوطه کنار آشپزخانه، قرنطینه کرده بودند خب ایشان پایش مجروح بود توان راه رفتن نداشت، دستانش را روی زمین میگذاشت و چهار دست و پا راه می رفت و چون بیماریاش مسری بود، عراقی ها با سنگ زدن او را از خود دور میکردند.
ما آنجا امکانات بهداشتی، وسیله بهداشتی و غیره نداشتیم. شاید باورتان نشود از ابتدای اسارت تا زمان تکریت 11 که 2 ماه و دو سه روز شد ما آب نداشتیم دستان خود را بشوریم، خب بچه ها هم اکثرا مجروح بودند به همین دلیل با همان دستانی که خونآبه رویش خشک شده بود غذا میخوردند.
مثلا یکی از بچهها به نام علی حیدری تیر قناسه به قوزک پایش خورده و مرمی گلوله در پایش فرو رفته بود. مرمی برخلاف ترکش که در استخوان می نشیند با حرکت خون، حرکت میکند یعنی این مرمی صبح یک قسمت ازپای او بود، ظهر یک سمت و شب هم یک سمت. از هر طرف که بیرون میآمد نیز حفرهای ایجاد میکرد، به همین دلیل بچهها پارچه ای زیر پایش گذاشته، زخم را فشار میدادند تا چرک و خونش بیرون بیاید.
این وضع همین طور ادامه داشت و در تمام این مدت آب به بدن بچهها نخورده بود، جالب است بدانید از جمله سرگرمی بچهها در آن ایام کشتن شپش با دست و سپس خوردن غذا با همان دستهای آلوده بود. البته همان موقع آقای محمودی و شاه محمدی خلاقیتی به خرج دادند و آن اینکه که عکسهای رادیولوژی را روی سیمان کشیده و پاکش کرده بودند و بعد با برش از آنها ظرف غذا درست کردند.
ما آنجا ظرف غذا و یا قاشق نداشتیم به همین دلیل بچهها از مایوهای غواصی خود سفره درست کرده و غذایشان را در آن میریختند و میخوردند. البته عراقی ها یک ظرف غذا به اسم قوسه هم داشتند یک ظرف بزرگ که اگر مثلا غذای آبکی در آن میریختند افراد باید هورتی غذا میخوردند.
در طول 4 سالی که در تکریت 11 اسیر بودیم هیچ اسیر همدانی از اردوگاه خارج نشد. من، آقای محمد ابراهیم یاری و شهید ابراهیم اسدی که روزهای آخر اسارت به شهادت رسید تنها افرادی بودیم که به دلیل بیماری و انتقال به درمانگاه توانستیم از اردوگاه خارج شویم.
البته آقای یاری که وضع وخیمی داشتند یک بار تا پای مرگ رفتند اما خب در سردخانه عراق زنده شدند و به جمع اسراء بازگشتند، من هم دو بار به درمانگاه رفتم دفعه اول برای دندان درد و دفعه دوم برای درآوردن غدهای که در گوشم ایجاد شده بود.
وقتی برای دندان درد به درمانگاه رفتم چند نفر دیگر هم بودند. پزشک آنجا با یک آمپول به همه داروی بی حسی زد و بعد هم بدون اینکه دارو اثر کرده باشد دندان من را کشید. من تا یک هفته خون میخوردم، کار به جایی رسید که حاضر شدم روی لثه پاره شدهام خاک بریزند تا خونش بند بیاید. همین موضوع سبب عفونت لثه ها و از دست دادن تمام دندانهایم شد.
دفعه دوم نیز که به درمانگاه رفتم برای درآوردن غدهای بود که در گوشم درآمده بود. آنجا موفق شدم شهید محمدجواد تندگویان را هم ببینم. البته من ایشان را نمی شناختم اما نگهبانی به نام " امجد" داشتیم که او شهید تندگویان را به من معرفی کرد. یادم هست امجد به من گفت: اسمت چیست؟ گفتم :جعفر. گفت: "این را می شناسی؟" گفتم: نه. گفت: "این تندگویان است وزیر نفت" و بعد هم به من گفت: "حق نداری با او حرف بزنی". اما خب وقتی من و شهید تندگویان از روبهروی هم رد شدیم ایشان با من احوال پرسی کردند.
زمان بازگشتم به ایران خبر زنده بودن شهید تندگویان را به افرادی که میشناختم اطلاع دادم. رژیم صدام شهید تندگویان را دور از اردوگاهها نگهداری میکرد ایشان عموما در تبعید بودند و نهایتا بعد از ماجرای تبادل اسراء و پیش از فروپاشی رژیم بعث به شهادت رسیدند.
آن روز که من ایشان را دیدم حالشان عالی بود و با روحیه خیلی خوبی سلام و علیک کردند حتی وقتی از کنار هم رد شدیم، برگشته و یکدیگر را نگاه کردیم موضوعی که سبب شد" امجد" که در بیمارستان عادت نداشت کسی را بزند به من بگوید: "جعفر مراقب خودت باش".
اینکه میگویند پس از بازدید صلیب سرخ کابل از اردوگاههای عراق جمع آوری شد شامل اردوگاه تکریت 11 نمیشود. شاید باورتان نشود وقتی نمایندگان صلیب سرخ موفق شدند از تکریت 11 بازدید کنند در دست افسران آنجا کابل بود. آنجا فردی به نام "عدنان" از افسران عراقی میگفت:" من تا آن لحظه آخر که میخواهید اردوگاه را ترک کنید شماها را میزنم تا مبادا روزی پشیمان شوم که چرا این کار را نکردم".
هنگام تبادل اسرا که رسید ما هم خودمان را آماده کردیم، بچه ها در همان زمان اسارت زبان عربی و انگلیسی را یاد گرفته بودند و به گونهای خود را آماده مصاحبه با رسانه های خارجی و ایرانی در مرز کرده بودند.
اسرای اردوگاه تکریت 11 به معنای واقعی غریب بودند یعنی هم غریبانه به اسارت درآمدند، هم غریبانه به وطن بازگشتند. یادم میآید ساعت 12 شب بود که ما به مرز خسروی رسیدیم، آنجا تنها کسی که ما را دید شهید علی رضا شمسی پور بود. ایشان آن موقع جز نیروهای پاسدار صلح بود که در مرز مستقر بودند. شهید شمسی پور وقتی وارد اتوبوس شد و ما را دید تعجب کرد چون همه ما را شهید اعلام کرده بودند. اصلا نمیدانست چطور راه برود و خبر بازگشت ما را اطلاع بدهد.
وقتی وارد کشور شدیم چند روزی قرنطینه بودیم و در نهایت شهریور سال 69 وارد شهر همدان شدیم، روزی که مصادف با ارتحال آیت الله مرعشی نجفی بود، البته مردم از ما استقبال خوبی کردند.
منبع: خبرگزاری تسنیم با ویرایش مجدد نوید شاهد همدان