مدیریت جمعی
راوی: از دوستان شهید
در دبیرستان امام بحثها و جلسات عقیدتی زیاد شکل می گرفت؛ چون قبل از انقلاب دبیرستان امام شدیدا در معرض فعالیت گروهکها بود. آنها مخفیانه در حال فعالیت بودند و بعد از پیروزی انقلاب، فعالیتشان همچنان ادامه داشت. خوشبختانه تعدادی از آنها بالاخره دستگیر و بقیه فرار کردند. ولی همچنان انجمن اسلامی دبیرستان، که حمید مسئولش بود، فعالیت داشت.
ما به خاطر اینکه حمید فردی مذهبی و طرفدار نظام بود از او خوشمان می آمد. با اینکه تعدادمان نسبت به مخالفان کم بود، ولی ما حمید را داشتیم. وجود حمید به ما دلگرمی میداد. حمید دانش آموزی محجوب، مؤدب، خنده رو و سرزنده و مذهبی بود. شخصیتی برون گرا داشت. هیچ کس از همنشینی با او خسته نمیشد.
می نشست و زندگی اش را برای ما توضیح می داد. شرح حال زندگی اش را می گفت. اینکه نه ساله بود که پدرش را از دست داد و مادرش همیشه مثل کوه استوار پشت سرش ایستاد و نگذاشت سختی را احساس کند.
با وجود اینکه در منطقه ی محروم همدان زندگی می کنم، افتخار می کنم که زندگی خوبی داشته ام. خدا را شکر می کنم و در مقابل هر گونه سخنی باز هم ان شاء الله می ایستم.
اما در دبیرستان امام دو چیز نیروهای انقلابی را تهدید می کرد. ابتدا گروهکها که فعالیت نسبتا گسترده ای داشتند. دوم مسائل فساد و فحشا بخصوص نوار های ویدیو که مخفیانه پخش می شد.
حمید هاشمی قدرت تخیل و تفکر بسیار بالایی داشت. خوب فکر می کرد و خوب تصمیم می گرفت و برای مشکلات راه حل پیدا می کرد. او در موقع اجرا نیز خوب عمل می کرد. سخنان دیگران و حتی حرف های دوستان در او اثر نمی کرد که تصمیم خودش را عوض کند. نمی دانم این پسر بچه ی نوجوان، این نحوه مدیریت را از کجا آموخته بود.
یکی از ویژگی هایش، قدرت تشکیلاتی بود. بچه های دبیرستان را در قالب چندین گروه هشت نفره سازماندهی کرده بود. جداجدا برای هر گروه جلسه می گذاشت و در زمینه های مختلف با بچه ها صحبت می کرد.
یادم هست حرف هایی می زد که حتی در ذهن ما نمی گنجید. ما بعدها حتى از مسئولان فرهنگی کشور کمتر شبیه آن را شنیدیم.
حمید می گفت ما باید برای بیست یا سی سال آینده ی کشور برنامه ریزی کنیم. باید برای جوانان بیست سال آینده برنامه داشته باشیم تا مورد تهاجم فرهنگی دشمن قرار نگیرند. این حرف حمید تیتر جلسات بود. می گفت الان مردم ما شور انقلابی دارند و اوایل انقلاب است، از طرفی جنگ شروع شده. در این برهه از زمان، کسی به فکر جوانان نیست. آمریکا با قدرت نظامی نمی تواند در مقابل ایران بایستد، قطعا آمریکا برای بیست سال آینده جوانان ما برنامه ریزی می کند و از امروز ما باید کاری کنیم تا آمریکا و دشمنان اسلام هیچ غلطی نتوانند بکنند. نظر حمید این بود که برای مبارزه با دشمن، بچه ها دائما مطالعه داشته باشند و با گروهکها با قدرت مقابله کنند.
اوایل دهه ی شصت من اول دبیرستان و حمید مسئول انجمن اسلامی بود. حمید از همان روزهای آغاز سال تحصیلی روی دانش آموزان پایه ی اول خیلی دقت داشت تا جذب گروه های فاسد نشوند. من از شخصیت این جوان خوشم آمد. یک بار با ایشان سلام و احوال پرسی کردم.
یک روز غروب در خانه نشسته بودم که دیدم در می زنند. رفتم در را باز کردم، آقا حمید بود. سلام کرد و حسابی تحویل گرفت. بعد گفت: میای با هم بریم مسجد؟
وضو گرفتم و با هم رفتیم مسجد و نماز را خواندیم. چندین بار این کار تکرار شد. من و حمید با هم روز به روز بیشتر دوست و صمیمی شدیم.
بعدها متوجه شدم حمید در زمینه ی ارتباط با دانش آموزان جدید و رفتن به مسجد با خیلی از بچه ها این روش را به کار بسته و آنها را جذب مسجد کرده.
این شروع یک دوستی بود با حمید هاشمی. اگر بخواهیم راجع به شخصیت حمید صحبت کنیم، بسیار مفصل و طولانی است. ارتباط بسیار محکم، مستمر و همه جانبه ای با بچه ها داشت. آنها را به مسائل مذهبی فرهنگی، اجتماعی و حتی مسائل سیاسی روز درگیر می کرد.
حمید در دبیرستان خیلی به فکر بچه ها بود. هر وقت که میدید کسی از نظر اخلاقی، روش مناسبی ندارد بیشتر با او رفاقت می کرد. سعی می کرد او را به سمت نماز و بسیج و انجمن بکشاند و در این کار موفق بود.
خیلی از بچه هایی که در بسیج و انجمن فعال شدند، کسانی بودند که توسط حمید به آنجا آمدند. حمید اکثرا با بچه هایی که وضع مناسبی نداشتند رفاقت و رفت آمد می کرد. با آنها می گفت و می خندید. یکی از بچه ها به حمید گفت: یک نوار خریدم، بیا گوش کنیم. با اینکه حمید از نوار خوشش نمی آمد ولی گوش داد، چون هدفی را دنبال می کرد.
بعد از گوش دادن نوار به او گفت: حالا من یه چیزی بگذارم تا گوش بدهیم. حمید چیزهایی را در اختیار آنها می گذاشت که متحول می شدند. بحث های معنوی را به خوبی مطرح می کرد و بچه ها مسجدی می شدند. حرف هایی که میزد فراتر از حرف یک دانش آموز بود.
حمید همیشه می رفت دنبال مشکل. می خواست مشکل افراد را حل کند. می گفت فلانی را برایم پیدا کن! می گفتیم برای چی؟ می گفت: وضع اخلاقی و رفتاری این بنده خدا عوض شده. بعد می گفت: شما در کلاس مأمور هستی مواظبش باشی و...
در همه ی کلاسها دوستان خود را مأمور کرده بود با بچه هایی که وضع مناسبی ندارند رفاقت کنند و آنها را به راه راست بکشانند. می گفت این بچه زمینه ی انحراف دارد و هر لحظه ممکن است منحرف شود، پس باید کاری کنیم که یک جا ثابت بماند. باید از این بچه ها، انسانهای مؤمن بسازیم.
در هر کلاسی حمید دو نفر را مأمور کرده بود که مواظب اخلاق و رفتار بچه ها باشند، این کار خیلی خوب هم جواب می داد و اکثرا هم جذب انجمن اسلامی می شدند.
حمید اکثرا با کسانی رفاقت می کرد که وضع خوبی از لحاظ اخلاق و رفتار و کردار و نداشتند و با آنها دوست می شد و سعی می کرد که آنها را به راه راست هدایت کند. هر وقت دنبال حمید می گشتم می گفتند با فلانی است ...