انقلابی
راوی: مادر و یکی از دوستان شهید
حمید نسبت به رژیم پهلوی نفرت شدیدی داشت. اوایل شدت گرفتن انقلاب و اعتراض های مردمی بود. دوستش می گفت: در مدرسه راهنمایی غبار همدانی تحصیل می کردیم. اولین روز مهر ماه، خانم معلمی بدون روسری و مانتو وارد کلاس شد؟
حمید وقتی این صحنه را دید با عصبانیت و بدون اجازه از کلاس بیرون رفت و در کلاس را چنان به هم کوبید که همه ترسیدند!؟ من هم از خانم معلم اجازه گرفتم و بعد از حمید رفتم بیرون. با تعجب دیدم که حمید رفته پیش مدیر مدرسه و اعتراض می کند و می گوید: این چه معلمی است که سر کلاس ما فرستادید!؟
مدیر مدرسه گفت: کدام معلم؟
حمید با چهره ای برافروخته گفت: خانم معلمی که نه حجاب دارد و نه مسلمان است و بدون روسری و چادر و مانتو سر کلاس آمده.
من همین طور صحبت کردن آنها را نگاه می کردم که مدیر مدرسه از جایش بلند شد و جلو آمد و سیلی محکمی به صورت حمید زد. بعد فریاد زد: برو سر کلاس.
حمید در حالی که از دفتر مدیر بیرون می آمد گفت: من پایم را در آن کلاس نمی گذارم، اگر ترک تحصیل هم بکنم به کلاس آن خانم بی حجاب نمی روم ...
من برگشتم سر کلاس، اما تا مدت ها از حمید توی مدرسه خبری نبود. او به نشانه ی اعتراض مدرسه نمی آمد.
ایام قبل از انقلاب یک روز سر کلاس نشسته بودیم و خانم معلم مشغول درس دادن شد، ناگهان پنجره های کلاس سنگ باران شد! اولین سنگی که خورد به شیشه کار حمید بود. از حیاط پشت مدرسه سنگ انداختند و شیشه های مدرسه را خرد کرد و فرار کردند. این در حالی بود که هنوز تعداد مردم انقلابی و معترض زیاد نبود و این کار جسارت زیادی می خواست...
حمید از حکومت پهلوی نفرت داشت. بخصوص به خاطر اینکه چندین جوان محله ی ما به شهادت رسیده بودند. او به خاطر این کار رژیم، تمام دیوارهای کوچه را پر از نوشته های مرگ بر شاه کرد.
همسایه ها می آمدند و به من گله می کردند می گفتند: آخه این چه کاریه که حمید می کنه ؟! بیا ببین حمید شما دیوارهای محله رو پر از نوشته های مرگ بر شاه کرده! آخه برای ما درد سر میشه. بعد از آن حمید رفته بود و درب منزل همه ی همسایه ها را زده بود و به تک تک آنها گفته بود: هیچ عیبی نداره اگر کسی به شما گیر داد، بگویید کار حمید بوده تا بیایند سراغ من.
دست از کارهایش برنمیداشت و در تظاهرات ضد رژیم پهلوی همیشه با من می آمد. کوچک تر که بود اگر مرده ای را روی دست مردم می دید، می ترسید و فرار می کرد. ولی نزدیک به ده دوازده سالش که شد هیچ ترسی در وجودش نبود و از مرده نمی ترسید.
شهید سید جواد هزاوه ای برادر زاده ی من بودند. وقتی که منافقین ایشان را ترور کردند، اولین کسی که رفت بیمارستان تا پیکر پاکش را ببیند، حمید بود ...
توی سردخانه به یکی از کارکنان آنجا گفته بود: کشو را بکشید تا من شهید را ببینم! یکی از آنها گفته بود: برو بابا، تو یه الف بچه اینجا چی میخوای؟ بالاخره با اصرار زیاد، جنازه را دیده بود و وقتی که چشمش به جنازه خورده، گفته بود: خوشا به حالش، ای کاش من به جای او اینجا خوابیده بودم!
مأمور سردخانه به شوخی گفته بود: اینکه کاری نداره، میخوای یکی از کشوهای خالی را باز کنم و برو توش بخواب. حمید در جواب گفته بود: این طور نه، ای کاش من هم مثل جواد شهید شوم.