کودکی
راوی: مادر شهید
آن روز صدای قدم های کودکم را می شنیدم. لحظه های شیرینی بود. شاید چند ساعت بیشتر تا تولد فرزندم باقی نمانده بود. هم اضطراب داشتم و هم اشتیاق. امکانات برای تولد کودک کافی نبود. اما با لطف خدا سومین فرزندم به دنیا می آمد. نامش را حمید گذاشتیم.
حمید از بچگی به دیگران احترام می گذاشت. پسر ساکت و مؤدبی بود. هیچ وقت کسی از او نرنجید. از همان دوران ابتدایی قرآن و نماز می خواند و به نماز اول وقت اهمیت می داد.
مراقب بود نمازش قضا نشود، من هم از اول مراقبش بودم که مبادا به طرف افراد بی دین و منافقین برود. هر وقت از خانه بیرون می رفت، برای خرید از مغازه، مراقبش بودم که مبادا با افراد نا اهل دوست شود و از راه راست منحرف شود.
حمید از لحاظ خودسازی به درجه بالایی رسیده بود. اهل نماز شب بود. یک شب متوجه شدم مشغول خواندن نماز شب است. به شدت اشک می ریخت و به فکر فرو رفته بود. وقتی مرا دید گفت: مادر جان من راضی نیستم تا زمانی که زنده ام به کسی بگویی چه دیده ای.
بچه بود اما مناجات های سوزناکی داشت و عاشقانه با خدا حرف می زد. حمید روزبه روز بزرگ تر می شد. پدر حمید کاسب بازار و فردی مؤمن و همیشه به یاد خدا بود و در زندگی اش از راه حلال کسب می کرد.
حمید سال چهارم ابتدایی بود و نه سال بیشتر نداشت که پدرش را بر اثر بیماری کلیه از دست داد و طعم تلخ یتیمی را چشید و از وجود این نعمت بزرگ در کودکی محروم شد و نتوانست استفاده چندانی از پدر ببرد.
شب ها تا صبح گریه می کرد. یک شب دیدم از خواب پریده و به شدت گریه می کند. گفتم: حمید جان چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ گفت: مادر، بابا را تو خواب دیدم!
گفتم: خیره چی خواب دیدی؟
گفت: خواب دیدم که بابام بهم گفت: حمید جان هیچ ناراحت نباش، اولین کسی که میاد پیش من تو هستی.
با خودم گفتم: بچه تب داره که این حرف ها را می گه سال ها بعد خوابش تعبیر شد. اولین کسی که رفت پیش مرحوم پدر، خود حمید بود. حمید همیشه این خواب را به یاد داشت. او بعدها خوابش را در جبهه برای دوستانش تعریف کرده بود.