زندگینامه سردار شهید حمید هاشمی
خوشبختانه ما در نوشته های باقی مانده از حمید به یادداشتی بر خورد کردیم که خلاصه ای از زندگی خود را در آن ثبت کرده بود. ولی متاسفانه نیمه تمام باقی مانده بود.
حمید که هنوز به بیستمین بهار از زندگی اش نرسیده بود، در یکی از خلوت های شبانه اش، این گونه به شرح زندگی خویش می پردازد: «با سپاس به درگاه ایزد متعال و رب توانا، اینجانب حمید هاشمی، در پانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۴۵ در شهر همدان در خانواده ای مستضعف و در عین حال مستغنی از معنویت و روحانی زاده به دنیا آمدم. از دوران کودکی چیزی به یاد ندارم و چیز مهمی نیز از خانواده نشنیده ام. دوران تحصیل ابتدایی را در مدرسه ی باباطاهر پشت سر گذاردم.
حمید از خصوصیات این دوره از زندگی اش، جوشش با مردم و شرکت در مجامع و ارتباط با بندگان خدا را یاد می کند. آری، این خصوصیتی بود که همه دوستان او می دانند. او همیشه در میان مردم بود، یک انسان واقعا اجتماعی.
در جایی دیگر می گوید: «سال چهارم ابتدایی بودم که پدرم را از دست دادم و از وجود این نعمت بزرگ محروم شدم و نتوانستم استفاده ی چندانی از ایشان ببرم. پدرم کسبه ی بازار و فردی مؤمن و همیشه به یاد خدا و معاد بود و در زندگی اش، به خود اجازه اینکه پا از گلیمش بیرون ببرد نداد.
از راه حلال کسب می کرد و راه حرام را بر خود بسته بود. با وجود اینکه با سختی امرار معاش می نمود و ناراحتی مزاجی نیز داشت، ولیكن به لقمه نان اندک خود عادت و قناعت کرد و به ما نیز حلال زندگی کردن را آموخت. ایشان عاشق ائمه اطهار(ع) بودند و هنگام رحلت با اندک مالی که داشت، در حالی که آسوده خیال بود، ما را به خدا سپرد و دنیا را وداع کرد. روحش شاد...!»
همان طور که حمید عزیز نوشته است: او در نهمین بهار زندگی، پدرش را از دست داد، اما این واقعه نه تنها او را متزلزل نکرد، بلکه با فداکاری های مادر، محکم تر و با صلابت تر شد.
او دیگر کودک نبود، بلکه از همان لحظه بزرگ شد و مانند بزرگان می اندیشید. هرگز در دوران طفولیت حالات کودکانه ای از خود نشان نداد و اگر در جمع بچه ها قرار می گرفت، نقش رهبری آنها را عهده دار می شد. از همان اول، ابهت و نورانیتی در سیمایش به چشم می خورد.
از وقایع این دوران از زندگی حمید، رویای حقه ای است که تعبیر آن ده سال بعد، یعنی شهادت اوست. در همان زمانی که حمید پدرش را از دست داد شبی در خواب دید که پدرش به ملاقاتش آمده و به او می گوید: حمید جان ناراحت نباش، اولین کسی که از این خانواده به من ملحق شود تو هستی.
این خواب را حمید نیمه شب، برای مادرش نقل می کند و جز او و مادرش کسی از آن خبر نداشت، تا اینکه در جریان شهادت او نقل قول شد و تعجب همگان را برانگیخت.
حمید در نوشته ی خود از معلمی در دوران تحصیل ابتدایی اش یاد می کند که گویا در روحیه ی او تاثیر داشته. شعر فرشته ی زندانی را برایش خوانده و نقل می کند که در همین دوران، مسائلی راجع به حکومت شاه فهمیده بود.
حمید، که از استعداد سرشار خدادادی برخوردار بود، دوران تحصیل ابتدایی را بدون وقفه با موفقیت پشت سر گذاشت و وارد تحصیلات دوره راهنمایی شد، این دوران مصادف شد با بهار انقلاب اسلامی، در این دوران حمید همچون نو گلی تازه شکفته بود که با شکفتن شکوفه ی انقلاب اسلامی همراه شد و با اینکه سن کمی داشت، در همه ی راهپیمایی ها و فعالیت های دوران انقلاب اسلامی حضوری جدی داشت. آن طور که خودش می نویسد در مدرسه با نوشتن مقاله های انقلابی و اسلامی و در محله نیز با شرکت در مسجد و کتابخانه نقش خود را ایفا می کرده است.
بعد از پایان موفقیت آمیز تحصیلات راهنمایی، وارد دبیرستان امام خمینی (ره) همدان شد. این دوران مصادف بود با فعالیت های شدید گروهک ها در سطح کشور، بخصوص در مراکز آموزشی. حمید وجهه اصیل اسلامی داشت و با اسلام ناب از طریق خانواده آشنایی پیدا کرده بود. در مقابل هیچ یک از گروهک ها کوتاه نیامد، بلکه رویاروی آنها نیز ایستاد و به مقابله و مبارزه با آنها پرداخت.
در همه جا افشاگر توطئه گروهکها و فرصت طلبان بود. با پیوستن به انجمن اسلامی دبیرستان، صف مقابله با خطوط انحرافی را قوت بخشید و چون از استعدادی سرشار و روحیاتی ممتاز برخوردار بود، دیری نپایید که در انجمن اسلامی به صورت یک محور در آمد، طوری که دیگران گردش جمع شدند و همچون کانونی گرم و پر حرارت و پر جاذبه بود.
هر چقدر از عمر گرانبارش را پشت سر می گذاشت، مشعل وجودش فروزان تر می شد، طوری که سال های پایان تحصیلات دبیرستان که مسئولیت انجمن دبیرستان را پذیرفته بود، یکپارچه فعالیت شده بود و چیزی جز حرکت و تلاش و فعالیت به خاطر انقلاب، در نظر او مفهوم نداشت.
کمتر به خانه می آمد و بیشتر در اجتماع بود. بالاخره دوران دبیرستان را در اوج فعالیت در سال ۱۳۶۳ به پایان رسانید و در تابستان همان سال عازم جبهه شد و مدت چند ماه در جزیره مجنون بود و در آنجا رشادت های فراوان از خود نشان داد.
بعد از آسوده شدن از درس یکپارچه مشغول فعالیت شد. عمده فعالیت او در انجمن اسلامی مدارس استان همدان، دفتر امام جمعه و چند جای دیگر بود. در سالهای آخر، با اینکه سنی نداشت، به یکی از مدارس استان همدان نیز میرفت و تدریس می کرد. همیشه در فکر جوانان و نوجوانان بود و به آنها می اندیشید.
در تابستان پایانی عمرش احساس کرد که در محله منوچهری بچه ها در کوچه سرگردان می شوند و مرکزی نیست که آنها را دور خود جمع کند. بنابراین سریع با وجود اینکه امکاناتی نداشت، چند چادر به صورت خیمه تهیه کرد و در زمین های خالی محله، بچه ها را جمع کرد و برای آنها کلاس و جلسات و اردو تشکیل داد.
بعد از اتمام تابستان، تصمیم گرفت در جبهه باشد و بلافاصله در مهرماه همان سال اعزام شد. فعالیت های او در جبهه، پیام ها و سخنرانی هایش در حضور فرماندهان سپاه و رزمندگان، زبانزد عده ی زیادی از آنان است. او بعد از چند ماه فعالیت پرشور در جبهه، در ادامه عملیات والفجر ۸ (فاو) در شب بیست و هشتم بهمن ماه ۱۳۶۴ با شرکت در یک رزم شجاعانه، در حالی که از پایان حضور مادی خود در دنیا آگاه بود، شربت شهادت نوشید.
حمید مدت ده سال بدون مزار بود تا اینکه در خردادماه ۱۳۷۴ پیکر مطهرش در منطقه شناسایی و در مرداد ماه همان سال، پس از یک تشییع باشکوه، بعد از نماز جمعه در گلزار شهدای باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
برگرفته از کتاب نوجوان پنجاه ساله کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
ولی متن می تونست نگارش بهتری داشته باشه .