دست نوشته های شهید احمد رضا احدی/یادداشت 14
صبح روز یکشنبه (62/12/24) برای اعزام به گروهان فجر، به پشتیبانی آمدیم و بعد از خداحافظی از برادران با یک ایفا به« مقرشهید چمران» رفتیم در بین راه، بچه ها، با توجه به اینکه همه در یک گروهان عملیاتی بودیم، شور و حال وصف ناپذیری داشتند. همگی نوحه و سرود می خواندند. تا اینکه بالاخره به مقر رسیدیم. بچه ها گویا چشم انتظار فجری بودند که از سرچشمه ی فیض ربّانی به سویشان نور می رساند؛ همگی خوشحال و مسرور و با وجدی خاص، در صف جندالله. معلوم نبود چند روز باید در این مقر جهت آموزش کوتاه مدت بمانیم.
کار ما از زمانی شروع شد که دسته بندی شدیم و هر کس به سوله ی خود رفت. ابتدا بچه ها زیاد با هم آشنایی نداشتند؛ ولی با گذشت زمان کم کم اُنس بین بچه ها زیاد شد و همگی صمیمی شدند. روزها می بایستی جهت کوه پیمایی، تجهیزات خود را بسته و تا نزدیکی های ظهر یا شب در کوه ها به سر بریم و راه پیمایی کنیم، در حالی که استراحت چندانی هم نداشتیم.
شب هنگام نیز بعد از خواندن نماز و احیاناً دعای توسل، شیرین کاری های بچه ها شروع می شد. بچه ها با دنیایی از ابهامات که در پشت حجاب صورت خندانشان بود، رضای الهی را با مشکلات خریده بودند. شب ها هر طوری بود، با شیرین کاری های امرالله یا تعزیه کولیوند و دیگران می گذشت. همین ها هستند که نمی گذارند به بچه ها بد بگذرد و به آنها روحیه می دهند. اینان در دعای توسل و کمیل چنان گریه می کنند که گویی عارفانی هستند که از آتش عشق و شوق الهی و از هجر کربلای حسینی ناله می کنند؛ روزها در جنگ همچو شیر خروشان، شبها همچون زاهدی گریان. اینان با دریایی از معرفت و عشق به اینجا آمده اند.
من وقتی خود را با آنها مقایسه می کنم، می فهمم که عاشق «امام حسین (ع)»کیست و کیست که شهید می شود. از میان این همه افراد مخلص و بی ریا کسانی شهید خواهند شد. من با دیدگانم همه ی آنها را اکنون می بینم. صورتشان را می بوسم. شورشان را درک می کنم. امّا زمانی فرا خواهد رسید که می بینم عده ای شهید شده اند و باید منتظر ماند!
اکنون من، مات و مبهوت از اینکه چه کسی شهید خواهد شد و چه اتفاقی برای چه کسی خواهد افتاد، خود را به دریای توکل الهی می زنم و منتظر امواج قضا و قدرش می مانم.
الهی رضا برضاک و تسلیماً لقضائک
اینها را می دانم، چون در رمضان 61 با عزیزانی در«پادگان قدس» بودم و با هم گپ می زدیم که اکنون هیچ نشانی از آنها نیست. صبح روز 22 رمضان همان سال با بچه ها خوش و بش می کردیم، به فکر شب آن روز نبودیم. نمی دانستیم که در شب چه اتفاقی خواهد افتاد. دوستان و آشنایان را می دیدیم ولی بی خبر از آنکه چند ساعتی بیش با آنان نخواهیم بود.
به فاصله یک شب همه چیز عوض شد. از میان یاران تعدادی انتخاب شدند؛ یکی شهید، یکی مفقود، یکی اسیر، یکی معلول و یکی مجروح. در روز به فکر هیچ چیز و در شب غوغایی شگفت ...
در روز منتظر شبی پنهان ... در روز منتظر قضای الهی که در شب محقق خواهد شد، و شب آرام آرام خود را به ما نزدیک می کرد. تا اینکه آن شب به پایان رسید. شب قدری که ملائکه و روح به اذن خدا پایین آمدند و به بعضی ها سلام گفتند و آنها را تا صبح روز قیامت ایمن داشتند. سلام هی حتی مطلع الفجر. تا مطلع الفجر قیامت، شهیدان این راه ایمن شدند، چون از جانب خداوند به آنها سلام داده بودند. اکنون در پس و پیش این شب، دو عالم است برای بعضی ها. یکی عالم حیات و دیگری عالم ممات، و این خود واقعه ای است بس شگفت. در آن شب کبوتران عاشق به خون غلتیدند و با پر و بالی خونین به لقاء الله شتافتند.
بعضی ها نیز که لیاقت نداشتند ماندند. ماندند تا شاهد نبودن یاران باشند. ماندند تا برای محو ظلم جنگ کنند. ماندند تا منتظر «فجر» ی دیگر و «سلام» ی نو باشند.
و حالا فکر می کنم که شاید آن تاریخ دوباره تکرار شود و دوباره شبی دیگر پدید آید و مطلع نویی برای تحولی نو باشد. اکنون روزهای قبل از واقعه است؛ با دوستان خوش و بشی می کنیم. یاران را می بینم، ولی نمی دانم کدامینِ اینها شهید می شوند.کدام یک مفقود و... چاره ای جز انتظار نیست. باید منتظر تقدیر الهی بود و باید بر خدا توکل کرد. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
62/12/26