پاداشش را صدقه داد و گفت پول بیتالمال خوردن ندارد
فاطمه جهانمحمودیان مادر شهید رضا صفری هستم، 11 ساله بودم که ازدواج کردم، ثمره این ازدواج 4 پسر و 2 دختر بود که دخترهایم بعد از شهادت رضا به دنیا آمدند، رضا فرزند اولمان بود و من و پدرش اسمش را انتخاب کردیم.
تحصیلاتش را تا اول دبیرستان ادامه داد و پس از آن حضور در جبهه را انتخاب کرد. البته او درسش را تا زمان شهادت رها نکرد و در جبههها تا چهارم دبیرستان درس خواند و فقط شبهای امتحان میآمد و امتحانش را میداد و دوباره به جبهه برمیگشت. 31 ساله بودم که رضا شهید شد.
شهیدان انتخاب شده خدا بودند. رضا با عبادت و قرآن انس زیادی داشت و از 12 سالگی روزه میگرفت، دائمالوضو بود و به نماز اول وقت و غسل جمعه بسیار اهمیت میداد.
تا لباسش پاره نمیشد لباس نمیخرید، یک ماه مانده به عید میگفت برایم لباس تازه بخر تا وقتی که من آن را در روز عید میپوشم تازه نباشد و بچههایی که لباس نو ندارند غصه نخورند؛ برایش کفش نو خریده بودم رفت آنها را به خاک مالید و آن قدر خاکیشان کرد تا نو بودنشان مشخص نباشد.
رضا خیلی خوشاخلاق بود، علاقه و محبتی که به فامیل داشت مثالزدنی است و هیچ وقت به بزرگتر از خودش بیاحترامی و حاضرجوابی نمیکرد.
پنجشنبه و جمعه با دوستانش در پایگاه بسیج دبیرستان ابنسینا درس میخواندند، شبی که پسر چهارمم به دنیا آمد رضا به خانه نیامد و ما گمان میکردیم در پایگاه بسیج است اما برادرش گفت به جبهه رفته و از او خواسته تا زمانیکه میرود به من و پدرش چیزی نگوید.
بعد از گذشت 15 روز که به مرخصی آمد، ما دلیل بیخبر رفتنش را پرسیدیم و او گفت میترسیده که به خاطر سن کمش به او اجازه جبهه رفتن ندهیم. زمانیکه در مدرسه اعلام میکنند که دانشآموزان میتوانند برای رفتن به جبهه ثبتنام کنند رضا دو آجر زیر پایش میگذارد تا قد بلندتر شده و بتواند ثبتنام کند. زمانیکه شوق و اشتیاقش برای حضور در جبهه را دیدیم مانعش نشدیم و هر بار با دعای خیر او را راهی مناطق عملیاتی کردیم.
وقتی از جبهه میآمد برای برگشتن روز شماری میکرد و شبها روی زمین میخوابید و میگفت بچهها آنجا روی خاک میخوابند آن وقت من در جای گرم و نرم شبم را به صبح برسانم؟!
بار آخری که به جبهه میرفت، حس و حال عجیبی داشت، مدام از من خواهش میکرد که از ته دل برای جبهه رفتن او راضی باشم، میگفت این دفعه با دفعات قبل فرق میکند. انگار به او الهام شده بود که این بار شهید میشود، روزی که میخواست برای همیشه برود به من گفت بدرقهاش کنم. از در خانه تا زمانیکه از جلوی چشمم محو شد نگاهش کردم و در این مدت چندین مرتبه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. به دوستانش گفته بود انگار مادرم هم میداند این بار دیگر برنمیگردم که از نگاه کردن به من دل نمیکند.
طی عملیات نصر 7 که در منطقه ماووت غرب صورت گرفته بود، به عنوان آر.پی.جی زن در این عملیات حضور داشته که ترکش به پشت سرش برخورد میکند و از ارتفاعات به پایین پرتاب میشود.
در آن عملیات عراق موفق میشود آن قله را اشغال کند اما چند روز بعد طی عملیاتی به فرماندهی شهید چیتسازیان آنجا آزاد میشود و پیکر رضا را به عقب منتقل میکنند.
14 روز از رفتنش میگذشت، در این مدت من خانه را برای برگشتن رضا آماده میکردم اما دلم از نیامدنش خبر میداد.
طی این چند روز از رضا خبری نداشتیم تا اینکه 18 شهید به معراج شهدا آوردند تا به خانوادههایشان اطلاع دهند. همه اعضای خانواده خبر داشتن اما به من گفته بودند که رضا زخمی شده و در بیمارستان بستری است. آن شب ما به خانه عموی رضا رفتیم. در آنجا همه در حال تکاپو برای آماده کردن مراسم ختم بودند اما من متوجه نشدم. چندبار خواستم تا مرا به دیدن رضا ببرند اما هر بار بهانهای میآوردند تا اینکه صبح روز بعد مکالمه پسرعموی رضا را برای هماهنگ کردن مسجد برای مراسم ختم شنیدم.
وقتی به باغ بهشت رفتیم برای آخرین بار رضا را دیدم. در حالیکه انگار با صورت غرق به خون روی تخت خوابیده بود، دست راست خود را روی سینهاش گذاشته بود گویی که در حال سلام دادن به امام حسین(ع) جان از تنش خارج شده است.
یکروز که هواپیماهای عراقی مدام در آسمان شهر گشت میزدند و بمباران میکردند رضا از خانه خارج شد و چند ساعت بعد برگشت. به او اصرار کردم که بگوید چرا از خانه خارج شده. گفت ما همیشه افتخاری در مناطق میجنگیدیم اما اینبار مبلغی را به عنوان پاداش به ما دادند، این مبلغ را به چادرهای جمعآوری کمک به جبهه دادم. خندیدم و گفتم کاش رضا آن پول را به من میدادی گفت آن پول بیتالمال بود و خوردن نداشت.
سر مزارش میروم و با او درد دل میکنم.
طی این 31 سالی که رضا شهید شده، سال را در کنار مزارش تحویل میکنیم و همیشه حضورش در مواقع سخت حس میشود. چندین سال پیش که پدرش روی برفها سر خورد و دچار خونریزی مغزی شد، من به رضا گفتم باید از خدا بخواهی پدرت را به من برگرداند و ایشان شفا پیدا کردند.
از مادران میخواهم فرزند سالم تربیت کنند و دختران حجاب فاطمی داشته باشند چرا که جوانان ما برای حفظ آرامش و امنیت خون دادند. خون شهدا را پایمال نکنید، گوش به فرمان رهبرمان و پایبند به ولایتفقیه باشید.
منبع: ایسنا-همدان با ویرایش مجدد نوید شاهد همدان
---------------
شهید رضا صفري اول دي ماه 1349در شهرستان همدان به دنيا آمد. پدرش برزو، كارگر بود. دانش آموز سوم متوسطه در رشته تجربي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. چهارم آبان 1366 در ماووت عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پیكر او را در گلزار شهداي باغ بهشت زادگاهش به خاك سپردند.