غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 20
پسرک داشت میگفت بچه یزد است و سال سوم راهنمایی که آمدند ریختند توی اتاق و با کابل و میلگرد افتادند به جان هممان.
و من فکر کردم اگر می خواهند اعداممان کنند پس چرا...
ضربه ای خورد به لبم و در دل گفتم ای نانجیب و ضربه دیگر به دست زخمی ام که حالا بعد از دو هفته و خوردن آن پنی سیلین های کم جان داشت کرم می گذاشت و من نه زیاد آرام گفتم پس چرا اعداممان نمیکنید راحتمان کنید؟
هممان را زخم و زار گذاشتند و رفتند. ناله ها در خود بود و با خود و ما در نعجب بودیم که چرا اینطور ناغافل آمدند. از کجا می دانستیم که این تازه اول ماجراست و باید منتظر نیم ساعت بعد باشیم که می آیند دست هامان را از پشت می بندند و باز میزنند بعد میبرند میاندازند هممان را داخل خودرویی که آسمان فقط از سوراخهای سقف برزنتیش پیداست.
سر و صورت های ما هنوز آغشته به گِلهای اروند بود و سر من روی پای محسن احمدی. از پشت ساختمان های ابوالخصیب نزدیکی بصره که گذشتیم صدای انفجار توپ ها را تشخیص دادم و چه انفجاری، رگباری و پر صدا و این خبر از حمله بود آن هم درست دو هفته بعد از حمله ما و درست هم اسم عملیات ما و فقط با یک شماره اختلاف: کربلای ۵.
انگار محسن هم فکر به حمله بچه ها می کرد که گره ابروهاش باز شد و رویش به لبخند نشست و تند نفس کشید. چشم دنبال هم فکر گرداند که دید هیچ کس متوجه او و شادی پنهانش و این لبخند عجیبش نیست. خون از زخم سرش و از پیشانیش جوشید و از کنار چشمش چکید روی صورت من. خیلی آنی متوجه من شد و دید آن ابروی بی گره و آن لبخند را من هم دارم حس کردم او هم بوی نعنا را شنیده که لبخندش آرام تبدیل شد به خنده.
من هم خندیدم.