غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 18
می کشیدندم روی خاک روی پیکر بچه ها روی جنازه عراقیها ولی میبردندم. جنازه های خودشان بیشتر بود و شاید به خاطر همین بود که پرتابم کردند و انداختنم کنار دو جنازه که پتوی خاکی و خونین انداخته بودند روی صورتشان و من از لباسشان فهمیدم که غواصند و حتما از نیروهای خودم. افسر عراقی چند بار وسوسه شد دست طرف کلتش ببرد و من دیگر برایم مهم نبود.
پیچیدم به خودم و با دو غلط رفتم رسیدم به پتو و تا آمدم برش دارم، پیش دستی کرد و برش داشت و من چه بگویم. بگویم دلم شکست که دیدم نادر و مجید دراز کشیدن کنار هم. چشم های نادر هنوز باز بود و من به خود و خدا می گفتم چرا؟ چرا؟ آخر چرا زودتر از؟
بلند نگفتم. حسرت آه را به دل افسر گذاشتم. انگشت روی چشم های نادر گذاشتم و بستمشان و صورتش را هم مسح کردم و کشیدن به صورت خودم و نتوانستم نگویم چرا تنها؟ چرا بی ما؟
افسرد دستور داد بلندم کنند و آنها بلندم نکردند و همانطور کشیدنم روی زمین و حالا دیگر جلوی لباس غواصیم کاملا پاره شده بود. انفجار گلوله های توپ و خمپاره هوش و حواس آن دو سرباز را پرت کرده بود و مدام نچ میکشیدند و غر می زدند و اگر عصبی میشدند مشتی هم به من میزدند.
رسیده بودیم به جاده آسفالته و من مطمئن شدم که از اروند دور شده ایم و حالا روی آسفالت کشیده میشدم. در یک فرصت کوتاه برگشتم و به پای راستم نگاه کردم و دیدم سفیدی استخوانش از سیاهی لباس غواصی زده بیرون. به خدا گفتم بسم است دیگر.
لب گزیدم و پشیمان شدم که همچین حرفی زدم. متوجه همهمه شدم که به من و ما نزدیک می شد. عراقی ها نبودند. خبرنگارها بودند با دوربین ها و سر و شکل تر و تمیزشان و نور فلاش هایشان و چشم های کنجکاوشان.
عراقی ها سریع دویدند و رفتند یک برانکارد آوردند و مرا همانطور دمر انداختن روی برانکارد و جلوی خبرنگارها قیافه حق به جانب گرفتند. خبرنگارها دورم حلقه زدند و چیزی پرسیدند که افسر عراقی جواب داد و من بعد فهمیدم که گفته البته به عربی و انگلیسی ستوان یکم از مردان قورباغه ای و تاکید کرد که ارتشی.
رگباری از کاتیوشای خودی ریخت دو رو برشان و زمین و زمان هزار تکه شد. وقتی افسر با لبخند گفت ارتشی همه فرار کردند. از ترس آمدن کاتیوشاهای بعدی و فقط من ماندم و برانکاردی و یک دنیا تنهاییم. به برانکارد گفتم بازهم معرفت تو.
سر طرف آسمان بلند کردم به خدا گفتم بدت نیاید آدمم دیگر بعضی وقتا خیلی کم می آورم.
به برانکارد گفتم چه میشد اگر میتوانستی یک کلام با من حرف بزنی و کاتیوشاها آمدند و همه جا را به آتش کشیدند و روی من خاک ریختند. انگار که قرار باشد زنده به گورم کنند. سرفه کردم. به خدا گفتم غلط کردم بابا دیگر کم نمی آورم. خوب شد حالا.