غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 17
یک ساعتی میشد که از احمدی خبری نشده بود. به خودم گفتم نکند؟ و به خودم بد گفتم.
آنتن بی سیم کسی از تو کانال میرفت بالا. داد زدم کی هستی؟ صدایم را میشنوی؟ بیا اینجا کمک.
دو نفر از کانال آمدند بالا. یکیشان گفت کسی ما را صدا زد. حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند و مرا ندیدند نا نداشتم صدایشان کنم و صداها هم نمیگذاشت. به خصوص صدای بیسیم و فریادهای آن که اسمش حمید بود و از حرف هایش معلوم بود که دیده بان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح میکند.
تصحیح آتش او نشان میداد که این گلوله ها یک دایره آتش دور ما درست کردهاند. آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیدند و من با دیدن بیسیم چی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست تیری آمد خورد به پیشانیش و با صورت افتاد روی گِل. دیده بان آمد نگاهی آمیخته با حسرت به او انداخت. بوسه ای به پیشانیش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق و بی سیم را انداخت روی شانه اش.
با کد و رمز و حتی عادی به آتش بارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید رفت سمت راست کانال. فکر کردم یعنی چه کار میخواهد بکند؟ شاید به دنبال لباس غواصی می گردد که برگردد.
بلند گفتم اینجا که بود تن این بچه ها. می توانستی ...
انفجاری آمد و انبوهی از لجن را ریخت روی سر و صورتم. صدای تیر مستقیم تانک را خوب میشناختم. گفتم گلوله خودی که نیست یعنی عراقیها توانسته اند تا اینجا...
نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم. آمدن احمدی هم خوب بود چون باعث شد که دیگر به آن فکر نکنم و حتی آرام بشوم.
احمدی آمد و هن هن کنان نشست کنارم. لوله داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاندنش. خودش ندید. نفهمید. آمده بود بگوید فقط ۱۰- ۱۱ نفر از بچه ها مانده اند. برگشت طرف آنها و نگاه کرد و گفت از زمین آسمان دارد آتش می بارد سرشان.
گوشم به احمدی بود و نگاه هم به سمت راست کانال که ثانیه به ثانیه گلوله می خورد گفتم آن دیده بان چی شد. آرام گفتم زنده است هنوز؟
گفت نمی دانم چه می دانم و به کانال خیره شد.
گفت ایستاده بود وسط آتش.
با لب لرزه برگشت طرف من و گفت معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه. و به کانال اشاره کرد. ببین آتش را.
آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمکشان کنم و کردم.
این طور فکر میکردم. گفتم میدانم سخت است می دانم دلت می شکند میدانم دلشان میگیرد ولی برو با آنها که زنده مانده اند بگو فلانی گفته اسیر بشوید.
احمدی همانطور خیره و بی حرف نگاه می کرد. گفت نه. زیاد آرام و حتی عصبی گفت: آن کانال ها پر از جنازه عراقی است اگر پاشان برسد آنجا ببینند چند تا از ما زنده ایم میدانی چه بلایی ممکن است...
سر تکان داد و گفت: نمی شود نمی توانم.
گفتم تنها راه ما....
گفت مگر یادت رفته آن توماری که دیشب با خون...
گفتم یادم نرفته فقط خواستم تکلیف را گفته باشم.
ساکت نگاهم کرد. گفتم دست به جنبان پسر بدو تا دیر نشده.
احمدی رفت سرد و آرام و بعد تند و با فریاد.
صدای انفجارهای طرف دیده بان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم میداد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند. هم اروند را هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خود را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار و به اسارت هم فکر می کردم و اینکه یعنی باید پشیمان باشم یا ....
اگر بیاید به بچه ها تیرخلاص بزنند. آنوقت چه کار کنم؟
احمدی گفته بود از بس جنازه عراقی ریخته اصلاً نمیشود توی کانال ها راه رفت و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت. من مدام میگفتم خدایا کمکم کن درست فکر کنم.
احمدی نگران تر برگشت و گفت دیدی گفتم. دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمیشود. گفتم مگر چه شده گفت محمد عراقچی خودتان میدانید عربی بلد نیست. لاوژاکتش را درآورد تکان داد بالای سرش و گفت: یا زهرا.
گفتم خوب؟ گفت خوب ندارد آنها هم زدنش. زدن اینجا. گلویش را نشانم داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم و از خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمیآمد. احمدی رفت با همان قیافه درهم شکسته نشست روی کنده نخلی سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر برگرداندم و خرمشهر را از دور نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.
صدای رگبارها و تک تیرها می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم نکند تیر خلاص باشد اینها. احمدی گفت هوایی است به علامت پیروزی لابد. و به من گفت جوری که خودم را باید آماده کنم: حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را باز گذاشتم روی گِل.
سایه سه عراقی را دیدم که آمدند رسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه می کرد. یکی از عراقیها رفت و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت مفتاح الجنه و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش.
یکیشان مرا دید و با آنهای دیگر گفت احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم گفت یالا یالا گُم.
سعی کردم اشاره به زخم هایم کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمید. سر تکان داد یعنی نه و اسلحه را گرفت طرفم. آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکیشان را دیدم به نظرم رسید که بگویم افسرم.
همین کار را هم کردم. دو انگشتم را روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آنها فهماندم که افسرم. اویی که مرا دیده بود به آنهای دیگر گفت دست نگه دارند و رفت طنابی پیدا کرد و انداخت طرف من و به عربی گفت بگیرمش.
نمیتوانستم اما اگر می فهمیدند که دست و پاگیرم ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سر طناب را گرفتم و پیچیدم دور دست راستم و با دست چپم هم گره طناب را گرفتم سنگین شده بودم و گل هم سنگینترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر میزدن.
صدای هلهله و عربی عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش میرسید. من عاقبت کشیده شدم جلو و افتادم جلوی پای آنها. همان عراقی اول آمد پوتین را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین و نزدیک گوشم گفت و انت ملازم؟
نمی دانستم دارد می پرسد ستوانی یا نه؟ همینطور بی اختیار و بدون این که بتوانم سری بچرخانم و با نگاه تایید کنم فهمیدم که باید بگویم نعم و گفتم. پوتین را از روی گردنم برداشت و دستهایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم پس چرا بوی نعنا نمی آید.