غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 15
پنجاه متری میشد که زده بودیم به آب. نور منورهای خوشه ای دیگر جلوه نداشتند و داشتند میمردند. از زمین و آسمان گلوله سرخ می بارید روی محورهای چپ و راست ما و آن روبه رو درست روبروی ما سکوتش خیلی مرموز بود و مرا وا می داشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیکتر و آن وقت...
بعدش را دوست داشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدن روی اروند و غواص هایی که معلوم بود کنار موانع عراقیها کپ کرده اند. احساس عجیبی داشتم. تصور میکردم همه آنها الان چشمشان به ماست که چطور می رویم و ته دلشان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیده اند.
حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کندتر. فکر کردم این کندی نمیتواند به خاطر خستگی باشد آن هم با آن نیرویی که از بچه ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم. حلقه طناب را از دستم در آوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی.
همه رو به جلو فین می زدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟
انگار منتظر این کار من از قبل بودند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا زد و آرام و کمی با درد گفت پایم گرفته حاجی جان نمی توانم فین بزنم. فکر کردم می خواهد بهانه بیاورد که نیاید منتها گفت: ولی میآیم.
دیدم نجفی است قدرت الله نجفی طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی بدو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم برگرد عقب.
گفت ولی من....
گفتم سریع.
گفت من اینها را نگفتم که بخواهم برگردم فقط دلیل دردم را گفتم.
فرصت نداشتیم و این راه هر دویمان میدانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم فقط بگو چشم.
صدای موج انفجار و شلیک نمی گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت.
از کجا می دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبودم. چرا من پایم نگرفت. چرا من برنگشتم. چرا توپ کنار من زمین نخورد. چرا من اولین شهید این گروه نبودم.
سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصفه راه را هم نرفته بودیم. هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خود چرخید و سر خورد آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم.
با این که احتمالش میرفت فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم نه با آب این تو سخت، اینطور وقتگیر و اینطور نفسگیر.
موج می آمد و می کوبیدمان به هم و تمام توانمان را می گرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. آب می آمد یکی را پرت میکرد طرفی، بقیه هم کشیده میشدند به طرفش. به خاطر همان طنابی که به دست هامان بسته بودیم و می چرخیدیم.
گرداب ما را کشان کشان برد طرف سنگر های جزیره ام الرصاص و بچه ها دیگر سکوت در شب را، آن هم آن شب را فراموش کرده بودند و فریاد میزدند. پر همهمه و فکر نمیکردند ممکن است آن روبرو چشم یا چشم هایی پنهان منتظر همین فریادها باشند. از آن لحظه ای که وحشت داشتیم اتفاق افتاد. بچهها در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد.
دنبال کریم گشتم. بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش. فریاد زدم کریم. حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد فکر کردم شاید نشنیده. بعد گفتن نه. گفتم اگر هم شنیده باشد فاصله و این صداها نمی گذارد صدا به صدا برسد. آرام دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمیگذاشت به هم برسیم. موج می کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب و من می شنیدم کریم دارد حضرت زهرا(س) را صدا میزند و مولا را آن هم مقطع و با فریادهای فروخورده، آب میآمد راه دهانش را میبست و دهان مرا هم.
می کوبیدمان به موج و به بچه های دیگر. هیچ کاری نمیشد کرد جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، به ناگاه موج ها به ساحل به سمت ساحل عراق خوابیدند. بی هیچ اختیاری از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم توی مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم یا پامان روی خاک بود یا کسی آن روبهرو منتظر مان نبود حتی فریادها میکشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتی گریه ها می کردیم از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرویمان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلویمان بود و منتظرمان.
به عقب که نگاه میکردم جزیره ام الرصاص پشت سرمان بود و همینطور آن کشتی سوخته ای که قرار بود شاخص من باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راه کارهای خودمان فین می زدیم در دو ستون موازی و نه چندان منظم. باید باز به بچه ها سر میزدم ببینم کسی طوریش شده یا نه. ببینم کسی را برده یا اینکه که....
دیدم همه هستند. حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل، فقط با همان لب هایی که آرام ذکر میگفتند و خدا را به کمک می خواستند. هواپیماها که آمدند توی آسمان موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده و همان لحظه از همان راه دور حس کردم باید اسکله باشد اسکله نیروهای پیاده و منورها با آن درخشندگی بی رحمشان حقیقت تلخی را نشانم دادند.
آتشی که به جان قایق ها افتاده بود در منطقه کارون. نخواستم خیالم را به کار بیندازیم و قایق های پر از نیرو را ببینم. حتی دلم میخواست حس بویاییم از کار می افتاد و بوی خون و باروت را نمیشنیدم یا یک بوی تند نعنای دیگر را که از بودنش در عجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی توانم آن دو را شنیده .... و گفتم پس این بوی نعنا از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونیم به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعتراضم کشاند که این بود از همان نعناهایی است که آن شب کنار آن غار، پیشانی کنارشان روی خاک گذاشته بودم یا آن نعنا و سر حمیدی نور.
خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن شب و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه حتی کمتر از یک چشم به هم زدن به تصورم آمد. دنبال کریم میگشتم. حتی صدایش زدم بلند بی پنهان کردن خیلی چیزها و او جواب داد.
می خواستم بگویم که کریم برگردیم بچه ها قتل عام میشوند.
به خودم گفتم نه.
گفتم دهانت را ببند.
گفتم حتی به زبان نیاور.
گفتم حتی دیگر حق نداری به عقب نگاه کنی.
گفتم جلو
گفتم فقط جلو.
گفتم سریع.
گفتم بی حرف.
گفتم فقط بگو چشم.
انگار به نجفی گفته باشم و من به خودم برای خودم دست اطاعت به پیشانی زدم و نه زیاد آهسته و حتی بلند گفتم چشم.
فین زدم و رفتم جلو. فاصله مان ۲۰ متر هم نمیشد. طناب را آوردم بالا و بی بی زهرا را صدا کردم و محکمتر فین زدم تا بقیه هم بفهمند این دیگر لحظه های آخر شنای ماست و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک و پدافند هم و هدفشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند و همهمه و فریاد بچه ها با خروش موج و صدای شلیک ها در هم شده بود و مرا نگران بچه ها و عملیات و آن قایق های پر از نیرو و بوی نعنا می کرد.
نمی توانستم به کسی کمک کنم. خودم هم کمک می خواستم هرکس تمام سعیش را می کرد که برود برسد به ساحل پر از موانع آن روبه رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش میرفت و اولین آر پی جی ما از سمت چپ با دست نادر شلیک شد.
باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله میکرد. گفت حاجی تیر خوردم. طناب سنگین شده بود و برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیرخورده. فین زدم رفتم کنارش. فقط توانستم بگویم نگران نباش. بگویم چیزی نیست. صلوات بفرستند. فقط شنیدم گفت: الله... و دیگر هیچ.
تیر از کنار صورتمان رد می شد. داغیش را حتی حس می کردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل.
همان طور خوابیده دست دراز کردم و فین ها را از پاهایم آزاد کردم و دست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی. چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حق گویان که افتاده بودند کنار همان خورشیدی ها آن بوی نعنا باز آمد. داشتم از امیر جدا میشدم که صدایم کرد. به اسم حتی. چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بفهمم چه میگوید. آتش نمیگذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورت گِلی اش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می گوید و آنگاه چرخی طرف جنازه رضا و همانجا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به امیر و بیشتر به خودم گفتم صلوات بفرست فقط و فرستادم.
به بچه ها خیره شدم که سعی میکردند از تیر رس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه هایی که روی دستان موج های وحشی میرفتند سمت خلیج و تیر می خوردند و بازهم و بازهم. نارنجکی آماده کردم و همانطور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار و دیدم که خاک پیچید و سنگر دیگر سنگر نماد.
قدرت گرفتم و فریاد زدم سریع بلند شوید بیایید توی کانال. کجا و چطورش را نمیدانستم فقط می دانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردارها رد میشدند و صدای عجیبی میدادند.
سریع سیم خاردارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدامشان هنوز باز نشده اند و این فاجعه بود و چاره ای هم جز غلتیدن روی آنها نبود. نایستادم حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیم زیاد پاره نشود و آن آر پی جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من که آمد. کلاشم را گرفتم طرفش و شلیک کردم.
چند جای بدنم گر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق. آمدم دست راستم را ستون کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم توی گل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و صدای انفجار را بشنوم و آن گرگرفتگی باز بیاید. حالا از مچ تا کتف را ترکش شکافته بود. آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم چرخیدند و من به خودم می گفتم چیزی نیست و صلوات میفرستادم و بو مکشیدم تا باز بوی نعنا بیاید که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام میشود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم نه. گفتم نمی گذارم.
تیر میآمد می خورد گل های دور و برم و میپاشیدشان به صورتم و من به بچه ها به آنها که لای سیم خاردارها تیر می خوردند میگفتم بیایید بیرون بیاید این ور. تیربار عراقی هنوز آتش می ریخت. معلوم نبود به چه کسی فریاد زدم خاموشش کن. شاید اغراق باشد و نشود باور کرد اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست همان لحظه زیر نور منور چند تا از بچه ها را دیدم.
خندیدم آن هم با آن همه زخم و درد و تیر و بو نعنایی که داشت دیوانه ام می کرد. گفتم به خودم این هم از خط اول و حس کردم حالا درد کشیدن راحتتر است.