غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 14
یکسری از عکاس ها و فیلمبردارهای لشکر آمده بودند پشت یکی از ساختمانهای نیمه ویران خرمشهر و داشتند از پشت چشم های شیشه ای خودشان از غواص ها و خط شکن های اروند عکس و فیلم یادگاری برمیداشتند. هیچ کسی توجهی به آنها نداشت و حتی بعضی ها از آنها رو می گرفتند و اخم های ترش نشانشان میدادند ولی منطقی و امیر طلایی و چند نفر دیگر همین طور که لباس ها و تجهیزات بچه ها را کنترل میکردند گاهی مزه ای میپراندند و انگشت پیروزی نشان دوربینها میدادند و بچهها را راهی میکردند بروند تا آخرین نمازشان را به جماعت و در پشت نیزارهای اروند در فاصله ۲۰۰ متری نقطه رهایی بخوانند.
حکایت آن شب را باید از آسمان پرسید یا از ستارگانش یا از اروند و نیستانش یا از پیشانی هایی که ساعتها روی خاک میماند و چشمهایی که اشک ها ریختند و دل هایی که پیشقراول لشکر خودشان و لشکرهای دیگر بودند.
کریم یکدم آرام نبود. همه جا بود و هیچ جا نبود. می دوید فقط می دوید یا نگران لباس های بچه ها و یا تجهیزات شان یا ساعت حرکت یا خش خش بی سیم یا آسمان یا اروند یا پیشانی نیرویی که هنوز نبوسیده بوده یا استتار بچهها.
آمد پیش من و گفت محسن جان به بچه ها بگو سری بروند سر و صورت خودشان را به گل استتار کنند. ما فقط نیم ساعت وقت داریم. آن لحظه یکی از زیباترین لحظه های عمر من است چون وقتی رفتم سراغ بچه ها دیدم همه شان در مدت کمتر از آنچه که انتظارش میرفت نه تنها خودشان بلکه حتی قطب نما های فسفری و شبنمای خودشان را هم استتار کرده اند.
هیچ نیازی به تذکر های عملیاتی نبود و همین طور خداحافظی. هر کس دوستی را گوشه ای گیر انداخته بود و سر روی شانه اش گذاشته بود و با گریه و خنده و خیلی خودمانی فقط میگفت شفاعتم یادت نرود. بی معرفتی نکنی یه وقت.
صدای بچه ها و زمزمههای غریبشان سکوت اروند را بدجوری شکسته بود و من بارها ترس برم داشت که نکند صدا تا آنور حتی تا سنگرهای دشمن رفته باشد. برگشتم به کریم نگاه کردم تا از نگاهم بفهمد چه حسی دارم و دیدم دارد بیسیمش را می کند توی پلاستیکی تا آب نرود داخلش و دیدم که او هم دنبال من می گردد.
محسن جان طنابها؟
تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانه وار اروند را مهار کنیم بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم تا هم گم نشوند و هم هدایتشان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود.
به کریم اطمینان دادم که هر ۷۲ نفر اما با فاصله ۲ متری گره های طناب در دو ستون ۳۵ نفری آماده حرکتیم. خیالت تخت برو به بقیه کارها برس.
کریم رفت و بی سیم گوش داد و برگشت گفت پیغام آوردند که علی آقا و حاج ستار توی آب راه کناری منتظرند. انگار با شما کار دارند.
گفتم بروم؟
گفت با این وقت کم نرفتی همه نرفتی.
دلم شور افتاد. آرزو کردم کاش کریم به من نمیگفت چی شده. از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند آن هم حالا درست در ثانیه های آخر رفتن با آن همه تأکیدی که علی آقا داشت برای به موقع رفتن.
بعد به راه فکر کردم و دیدم آنقدری نیست که بشود سری رفت و برگشت گفتم بیخیال اما مگر چهره علی آقا از جلوی نظر من محو می شد.
حتی یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دلشوره به شک انداخته بودم که نکند اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منور ها به ساعتم نگاه کردم. ده و نیم بود همان لحظه ای که باید یک ثانیه پس و پیش نمی شد و ما هنوز ۲۰۰ متر از جایی که بودیم تا نقطه رهایی فاصله داشتیم دستور حرکت دادم و نگاهم چرخی طرف ساختمانها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود.
به خودم گفتم تو را به خدا تو را به علی قسم بیا علی.
دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت کجایی بابا؟ کشتیهات مگر غرق شده مشتی؟
علی بود ولی نه آنی که من چشمم دنبالش میگشت. علی منطقی آرام و با نیشخند گفت چیزی جاگذاشتی؟ یا خودش می آید یا نامه اش.
گفتم پی علی آقا بودم حیف که وقت نیست.
گفت تو جان بخواه حاجی جان از چاکرت تا دل و قلوه اش را برایت سفره کند. این هم علی آقا جانت. آنجاست ته صف پیش بچه ها.
گفتم کو؟
گفت: آنجا. ببین.
به این فکر کردم باز هم سر به سرم می گذارد و داشت کفرم را در می آورد که دیدم یک نفر ته ستون به شکل و شمایل علی آقا دارد می آید طرفم و یک نفر دیگر هم کنارش هست که خیلی به حاج ستار ابراهیمی میزند، همون که باید بعد از شکستن خط میآمد به کمک ما.
علی گفت حالا باورت شد باید همه چیز را بسپارید دست علی جانت. خندیدم و گفتم کم مانده بود کلت را بکنم ولی برو که خدا بهت رحم کرد.
رفتم پیشواز علی آقا و حاج ستار و گفتم شما کجا اینجا کجا.
خندیدند. می خواستند نگران نشان ندهند. بیشتر علی آقا.
گفتم طوری شده علی آقا؟
آهی کشید و نگاهی به آسمان کرد و خواست حرف بزند که آسمان شب مثل روز روشن شد. اولین بار بود که هواپیماهای عراقی داشتند منور خوشه ای میریختند روی سرمان. چتری از نورهای زرد و سفید مانده بود روی سرمان. علی آقا هنوز خیره بود به منورها و ریش زرد و بلندش را با انگشت هایش شانه میزد و تسبیح دانه درشتش را چرخاند و گفت نچ.
بی تاب گفتم چی شده علی آقا؟ چرا دل نگرانی؟
گفت: ببین.
منورها را نشان داد و گفت خودت نمی توانی حدس بزنی.
میتوانستم اما نمیخواستم فکرش را بکنم. علی آقا گفت بچه ها شنود کردند.
گفتم با این که دلم نمیخواست: فهمیده اند؟
گفت: کار هم از کار گذشته. لشکر نجف و المهدی زده اند به آب.
لبش را دندان گرفت و گفت با این مانورها دارند سفره را می چیند برای مهمانهایشان.
گفتم یعنی ما هم؟
گفت نمی شود تنهاشان گذاشت.
باید طبق برنامه پیش برویم و گرنه قتل عامی میشود که....
حرفش را خورد و گفت شما راه خودتان را بروید خدا را هم ...
صداش در صدای توپ ها و خمپاره ها گم شد. بعد سعی کرد بلند تر حرف بزند.
گفت یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقیها به گل نشسته سعی کنید از آن به جای شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل.
دست روی شانه ام گذاشت و گفت اگر شما نزنید به خط غواص های لشکر نجف و المهدی قتل عام می شوند. صدای ضد هوایی عذابم میداد که می خورد روی آب و گوش را می آزرد. کریم هم آنجا بود و حدس میزد که چه شده و چه شنیده ام.
برای یک لحظه حس کردم هر سه تایشان دارند وجعلنا می خوانند، آرام و در خود و با خدای خود. من هم خواندم. دیگر معطل نکردم بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم و بچهها را راهی کردم توی آن دو کانالی که ختم می شد به آب اروند.
نیزار از کنارمان میگذشت و شلاق سرد باد می خورد تو صورت گلیِ مان و تمام سعیش را می کرد که بلرزاندمان و نمی توانست.
تا جوراب غواصی ام رفت توی باتلاق لب آب دراز کشیدم روی گِل و فین ها را محکم بستم به پاهایم. طنابی را هم که ۳۵ غواص در امتدادش بودند بستم به دست چپم.
بچه ها هم همین کار را کردند. کریم با دست اشاره کرد که ستون ۳۵ نفره او هم آماده است. رفتم تا گردن توی آب اروند و برگشتم ته ستون را نگاه کردم که علی آقا و حاج ستار داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب.
به خدا گفتم: نمیدانم بچه هایم را به غیر از تو بسپارم به دست که. نا امیدم نکن. توکل به خودت.
و شروع کردم به فین زدن.