غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 10
تمام قد ایستاده روی انگشت های پام و لامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت توی چادر. چشم چشم را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند. با همان لباس غواصی و هم صدای عبادی نیا شدند که پرسوز میخواند: بریز آب روان اسما ولی آهسته آهسته.
همه تو حال خودمان بودیم. پیشانی روی خاک. در یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جان صدا زد و بدون این که دعا کند سر از سجده برداشت و با هق هق های گریه بلند شد و از چادر زد بیرون. بلند شدم. طاقت نیاوردم ندانم چی شده. قدم به قدم زیر نور کمرنگ مهتاب از لابلای نی ها دنبالش میرفتم.
آمدم که صدایش کنم نادر وایسا کارت دارم. ولی نتوانستم. تندتر قدم برداشتم. رسید کنار کنده نخلی و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت و انداخت روی رمل و پیشانی گذاشت روی خاک.
دلهره داشتم. نمیدانستم چه کار کنم اصلا نمیدانستم آنجا چه کار می کنم و الان چه باید به او بگویم. اصلاً حرف نمی توانستم بزنم. رفتم جلو دست روی شانه اش گذاشتم و محکم فشردم. تا بفهمد من کنارشم و میفهمم که چه گفته و میفهمم که چه میکشد.
سر بلند کرد و نگاه پرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشه آستین اشکش را پاک کرد. می خواستم بگویم من محرمم. یعنی می دانم چی توی دلت می گذرد. بگو تا سبک شوی. بگو چه دیدی. چه شنیدی که آنطور فریاد کشیدی آنطور بلند شدی و اینطور سر روی خاک گذاشته ای و گریه می کنی.
انگار شنیده باشد چه فکری کردم. سرتکان داد و حتی گمانم شنیدم که گفت نه. فقط گفتم تا عملیات فقط ۴۰ روز دیگر مانده یعنی یک اربعین. نکند همین عدد هاست که...
باز هق هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت.
گفتم: من نمیخواستم این را بگویم نادر ولی روضه های امشب با شب های پیش خیلی فرق داشت. چی تو دلت گذشت مرد. بگو به من. غریبه نیستم. یعنی سعی می کنم نباشم.
بلند شد. چشم توی چشمم سر تکان داد و لب گزید و حالا واضع شنیدم که گفت نه.
راه افتاد سریع و با گامهای بلند.
گفتم: نادر...
ایستاد و گفت: امتحان سختی بود. امتحان سختی داریم خیلی سخت. فقط این را می توانم بگویم و رفت نشست داخل بلم و پا رو زد و من آنقدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.
هنوز از چادر صدای ناله بچه ها می آمد. بدون اینکه نادر برایشان چیزی خوانده باشد و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیمشان.