غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 9
خنده رضایت فرمانده لشکر دل همه مان را شاد کرد. نمی خواست برود اما مجبور بود. با شهردار سوار تویوتا شدند. دست برای ما تکان دادند و رفتند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. فکر نمیکردیم فرمانده لشکر این قدر از آموزش ما راضی باشد.
به هممان هم نگفت، فقط به کریم گفت آن هم پنهانی و اینکه هنوز دو ماه تا عملیات مانده و بچه ها خیلی خوب پیشرفت کردهاند. انتظارش را نداشتم. کریم گفت فرمانده گفته سخت بگیریم گفته تا می توانید شکستن خط فرضی دشمن را تمرین کنیم. گفت البته با توکل.
هنوز گرد و غبار تویوتا ننشسته بود روی زمین که سر و کله سه نفر پیدا شد. سوار بر موتور تریل، خاک آلود و حتما خسته.
نفر جلویی موتور را زد روی جک و چفیه خاکی را از روی صورتش برداشت. کریم به من گفت انگار باز هم میهمان داریم. برویم پیشواز. دو نفرشان از بچههای اطلاعات عملیات لشکر بودند حمیدی نور و پولکی و اون سومی ناشناس یعنی به چشم ما ناشناس.
پولکی و حمیدی نور آمدند و با خنده پیشانی کریم را بوسیدند و خوش و بشی با من و با او کردند و من همش به ان سومی نگاه میکردم که کم سن و سال بود و محجوب و عینکی از آن عینک های ذره بینی و کلفت.
از دور سر تکان داد که یعنی سلام و جلو نیامد حمیدی نور گفت خیلی وقت است که شما را ندیده ام فکر میکنم از عملیات جزیره به این طرف. گفت پاک دلمان برای هر دوتایتان تنگ شده بود گفتیم یکی امشبی را بد بگذرانیم و بیاییم در خدمت شما باشیم و یک گپ درست و حسابی باهم بزنیم.
نگاه مرا به سومی دید. گفت توی راه دیدیمش. با التماس گفت بیاریمش غواصی. نمیدانید چه قسم هایی میخورد. یک دلیل هایی می آورد، یک حرفهایی میزد که نتوانستیم بگوییم نمیآوریمش. میگفت به دردتان میخورد. میگفت جمعی مخابرات است ولی دلش پیش آب است و پیش غواص ها.
یک چیز دیگر هم گفت که خوب نفهمیدم اما فکر کنم اینطور گفت که خواب دیده یکی از دوست های شهیدش گفته برود غواصی.
برگشتم رو به سومی و نگاهش کردم. حالا فقط کنجکاو نبودم، مشتاق هم بودم که بدانم سومی کیست. دست کریم را گرفتم و با هم رفتیم طرفش.
کریم گفت: اسمت چیست؟
گفت محرابی.
کریم گفت: دوست های ما گفتن یک خواب عجیب دیده اید نمیخواهید برای ما تعریف کنید. محرابی حرف نزد عینکش را از صورتش برداشت و دستش را گذاشت روی پیشانیش و خیره شد به زمین و در یک آن شانه هایش شروع کرد به لرزیدن و هق هق زد.
کریم رفت دستش را گرفت و عینکش را میزان کرد و بوسه ای به پیشانیش زد و گفت: قربان دل نازکت.
و با نگاه دنبال کسی گشت. علی داشت از آنجا رد می شد به او گفت سریع برو یک لباس غواصی نو هم قد و قواره این مهمان عزیز ما از تدارکات بگیر بیاور.
نگرانی و اشک محرابی تبدیل شد به شادی و لبخند و حتی تکان شانه اش افتاد لابد از خنده برآورده شدن آرزو های پنهانی.
کریم گفت این اشک ها قیمتی اند پسر نگاهشان دار برای شب، سوار بر بلم، لای نیزارها، توی آن غارها، آنجا بهتر میتوانی بفهمیمی چقدر شیرینند.
آن شب در حاشیه چولان ها و کنار بوته های نعنا نشستیم. کنار آن دو دوست قدیمی و این دوست جدید و با خیال من رفتیم به مجنون به جزیره جنوبی و شمالی و دویدن ها و جنگیدن ها و با صدای علی شمسی پور رفتیم پیش بچههای تخریبچی، پیش غواص های اطلاعات و عملیات که تا عمق خط سوم عراق تا عمق جزیره جنوبی را شناسایی کردند.
از آن گل مقدس هم گفتیم که بچه ها در روزهای محرم میزدند به سر و شانه هایشان و یادمان افتاد که باید از پشت کمین عراقی ها آورده میشد و از انتهای پد غربی و به دستور علی آقا فرمانده اطلاعات عملیات. حمیدی نور هم از آن گشت شبانه رویایی گفت که محرابی هم به حرف آمد و با همان صداقت و محجوبانه اش گفت: ذکر ایشان همیشه تو بچههای بسیج است که چطور میرفتن شناسایی یا چطور خودشان را میبستند زیر قایقها تا....
حمیدی نور نگذاشت حرف محرابی تمام شود. تبسمی کرد و لبخندی هم، و گفت باید از ناگفته ها و از شهدا گفت اینها که چیزی نیست و از مجنون گفت. از حماسه های خونینی که به نظر او فقط در روز قیامت به اذن خدا آشکار خواهد شد.
این عادت حمیدی نور بود که وقتی کسی از کارش تعریف و تمجید میکرد با استادی تمام مسیر حرف را عوض میکرد و یاد همه می آورد که هیچ کس جز شهید سزاوار تعریف و تمجید نیست.
شب از راه رسید و هر سه مهمان من از چادر زدن بیرون و در یک آن غیب شدند و من بعد از جستجوی زیاد یکی از ایشان را، محرابی را داخل یکی از گودال های راز و نیاز پیدا کردم. از آنها که به قول علی منطقی سرقفلی اش خیلی بالا بود.
نگذاشتم ببیندم، نگذاشتم بفهمد من مشتاق دیدن این راز و نیازها هستم و ناخود آگاه کشیده می شوم طرف آنها که حرف های پنهانی با خدای خودشان دارند.
صبح بود که هر سه شان رفتند ایستادند میان بچه ها توی محوطه صبحگاه. بچه ها از آمدن آنها خوشحال بودند. ناراحت شدند وقتی شنیدند که پولکی و حمیدی نور باید عصر همان روز بروند به مقر اطلاعات عملیات در دزفول.
آن روز مثل هر روز گذشت تا ظهر البته و تا وقت نماز و من از محرابی و خنده هایش و نگاه های شادش نگاه می دزدیدم و میرفتم خودم را پشت آن دو نفر دیگر پنهان میکردم. حتی در صف نماز. تا تصمیم بگیرم چطور باید به او بگویم از همدان نامه رسیده که باید برگردد.
حتی وقتی فیلمی از استاد مظاهری و درس اخلاق گذاشتند نفهمیدم کی تمام شد و حتی ندیدم که سید رضا موسوی متوجه اضطرابم شده و حالا آماده ایستاده جلوی من و می گوید چی شده حاجی و من به محرابی نگاه میکردم و گریه زیر چفیه اش که سعی میکرد نگذارد بقیه ببینندش و به خودم میگفتم چرا من؟ یعنی کس دیگری نبود.
سید رضا گفت: چیزی گفتی حاجی؟ محرابی را نشانش دادم و گفتم سید جان سریع می روی سفره را با محرابی می اندازی، چند تا هم کنسرو باز می کنی تا من بروم به حمیدی نور بگویم بیایند سر سفره.
سید رضا گفت: در کنسرو چیه حاجی جان مهمان های ما درِ عرش برایشان باز شده. دستی به شانه پولکی زد و گفت ببین چه نوربالا می زند.
به من گفت اینها که دیگر...
پولکی دست پیش گرفت و گفت نور بالا کجا بود سید ما که کنتاکت مون هم سوخته به خاطر همین است که آمده ایم غواصی.
و خندان رفت پیش محرابی و حمیدی نور و هر سه با هم رفتن ازچادر بیرون. چادر داشت از بچه ها خالی میشد و گرما نفس می براند. من چفیه ام را از سرم باز کردم و سعی کردم با نگاه دنبالشان کنم که نتوانستم.
صدای انفجار آمد. پر سر و صدا و از میان کوه. یکی فریاد زد پراکنده شوید. کریم بود. من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دو ستون خاکی که از انتهای اردوگاه میرفت بالا و مرا خوشحال می کرد که حتما کسی آنجا نبوده و حتی کسی زخمی نشده.
اول صدای هواپیماها را شنیدم و بعد هم خودشان را دیدم که از میان تنگه آمدند طرف چادرها و شیرجه زدند طرفشان و برای چند لحظه حدس زدم شاید خودی باشند که نتوانستند تا آن جا بیایند و بعد دیدم نه. دوباره صدای انفجار آمد بالای سرم و بمبهای خوشهای را حتی دیدم.
سریع سنگر گرفتیم و من پریدم داخل یکی از گودال های سرقفلی دار و خیره شدم به آسمان و نور مستقیم و تند خورشید چشمم را زد و مجبور شدم ببندمشان و در عین حال در آخرین لحظه دیدن ها، تصویر آن بمب های کوچک و سفید خوشه ای را در ذهنم تجسم کنم.
هیچ صدایی از کسی در نمیآمد. همه منتظر بودیم. گپ گپ انفجارها از فرود بمب ها خبر می دادند. انفجارها کوچک و مدام بودند و صدایشان از همه جای اردوگاه شنیده میشد.
از چاله زدم بیرون و مثل بقیه اصلا فکر نکردم ممکن است هواپیما باز برگردد. کریم عصبی بود. فریاد میزد و میگفت: آمبولانس آمبولانس.
میگفت یکه از بچهها دستش قطع شده. برگشتم طرف آنجایی که کریم نشان می داد نگاه کردم و دیدم سیدرضا نشسته و سرپولکی را گذاشته روی زانویش و دارد باهاش حرف میزند. رفتم نزدیک. ترکش اومده بود از پشت کتف شانه او رد شده بود و از طرف دیگر از طرف بازویش آمده بود بیرون و خون قطره قطره می ریخت روی زمین.
یک ترکش هم به گلویش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد و با این حال از سید رضا میپرسید یا ابوالفضل دستم؟ دستم کو؟ قطع شده؟
سید رضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت نگران نباش خودم پیدایش می کنم برات. پولکی حرفی زد که نشنیدم فکر کردم به سیدرضا میگوید برود دستش را بیاورد. نزدیکتر که رفتم شنیدم اشهدش را میخواند. آهسته و مقطع با ناله تا اینکه ساکت ماند.
شانه سیدرضا را محکم فشار دادم تا هم او و هم به خودم دلداری داده باشنم.
یکی داد زد: یک برانکارد هم بیاورید اینجا.
دویدم به طرف صدایی که برانکارد خواسته بود.
بچه ها حلقه زده بودند دور کسی که نمیشد دیدش و بعد دیدمش که محرابی است. نمیدانستم چه بگویم یا چه کار کنم؟ نشستم کنارش. خنده که نه یک لبخند فقط روی صورتش بود. عینک شکسته اش را از کنارش برداشتم و بلند شدم.
احساس منگی داشتم که چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای برایش آمده و از احساس خودم ترسیدم و به رفتن محرابی رشک بردم و چشم دوختم به دویدن های بچه ها و حمل برانکارد ها و حس اینکه چند نفر زخمی شده اند و خیلی آنی از خودم پرسیدم حمیدی نور کجاست؟ حمیدی نور؟
همه جا بوی باروت و خاک و خون می آمد و من میدویدم و از همه سراغ او را می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود اما می دانستند بعد از نماز می شد کجا پیدایش کرد. خودم هم میدانستم. رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا.
گفت یکی اینجاست که سر ندارد. نگران تر گفت معلوم نیست چه کسی است. ترسیده گفت سرش را کنارش پیدا نکردم. نمیخواستم باور کنم آنکه آنجا دو تکه شده باید حمیدی نور باشد.
هاشم دنبال سر گمشده میگشت. من مات و مبهوت آن کمر خم شده از سجده شده بودم که یک دفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک ها و رسیدن به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده در دام عراقی ها و نگهبان عراقی نزدیک می شد و او به حال سجده میرود و نگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد.
میبینمش که از تیررس دور می شود و به من می گوید محسن جان من از سجده برایت رهایی گرفته ام.
و می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبانزد همه می شود و بچه ها را میبینم که کم کم زیاد میشوند و میآیند دورمان حلقه میزنند و به حمیدی نور خیره میشوند. هیچکس حرف نمی زند حتی نمی پرسیدند که چه کسی می تواند باشد. همه ساکت بودیم. جز یک نفر که فریاد زد یک سر اینجاست. بیایید اینجا.
دویدم به طرف صدا و سر را دیدم و چشمهای حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد در کنار یک بوته نعنا آرام گرفته بود.
اما هنوز همان ۷۲ نفر بودیم.