غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 8
توی چادرمان جای سوزن انداختن نبود. همه سرک میکشیدند ببینند شهردار همدان که نشسته کنار فرمانده لشکر از شهر چه خبری دارد بخصوص از بمباران ها. می گفت دیروز همدان تا عصر هشت بار بمباران شده. می گفت با چیزی حدود ۴۰ شهید و ۲۰۰ مجروح. میگفت خلاصه بگویم دیگر شهری نمانده که ما شهردارش باشیم.
عکس العمل بچه ها شهردار را وا می داشت که با هیجان بیشتری حرف بزند و احساسش را اصلا مخفی نکند و حتی آنقدر خودمانی بشود که دست از اداری حرف زدن بردارد.
همین وقت ها بود که باز سروکله علی منطقی پیدا شد. سگرمه اش توی هم بود و سید عصبی راه میرفت. گفت این شهرداری که میگویند کیه؟
سکوت شد.
علی گفت: بابا این چه وضعشه؟
شهردار مبهوت بلند شد و زل زد توی چشمهای علی. ابرو هم گره زد آب دهانش را قورت داد و با همان لحن جدی به علی گفت بنده هستم. امری دارید درخدمتم.
ما را میگویید نمی توانستیم بخندیم. نمیتوانستیم از زور خنده جدی باشیم. علی گفت این چه وضع نظافت است آقا. ظرف های شب که نشسته مونده، پوتین ها هم که واکس نخورده، رسم سقایی هم قربانت بروم که انگار ور افتاده، باز هم صد رحمت به شهردارهای قدیم و پشت سر هم و ریتمیک خواند: آخر تا کی کمپوت ها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته؟ هان؟
شهردار که تازه فهمیده بود چه رو دست خورده اول لبخند زد و بعد خندید و بعد کم نیاورد و گفت: شهردار شما بودن لیاقت میخواهد چه اینجا چه آنجا که من یکی ندارم.
یکی از بچه ها باز حرف را کشاند به بمباران و شهردار هم گفت: بعد از اعزام های ۱۰۰ هزار نفری ما، عراق هر خانه ما را یک سنگر میداند و مسئولین شهر در جلسههای ستاد پشتیبانی جنگ استان به این نتیجه رسیده اند که ممکن است عراق از بمب شیمیایی هم استفاده کند.
کسی با هن هن و تقلای زیاد یکه از بچه های هیکلی را انداخته بود روی کولش و عرق میریخت. وقتی آمد نزدیک شهردار نفس نفس زنان گفت اشکال نداره عراق بمب شیمیایی بزند خدای ما هم بزرگ است ما هم مش نقی را داریم که حواله اش می کنیم رو سرشان. اینجوری.
هنوز حرفش تموم نشده بود که نقی را پرت کرد توی جمع بچه هایی که دور هم جمع شده بودند. کریم از گوشهای فریاد زد علی. علی نبود. فرار کرده بود. ولی صداش از دور می آمد که جان علی؟