غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 3
از کجاش که معلوم بود، اما من دوست داشتم از صدای موتور برق بفهمم یا از نور کم سوی لامپ ها یا سرخی به خون نشسته آسمان غروب یا زمزمه آرام قرآن یا نالههای دور زیارت عاشورای بچهها لای نیزار که قرار است اتفاقی بیفتد.
حالا این اتفاق می توانست عملیات باشد که البته بود. بد جوری بوی عملیات میآمد و هیچکس هم دم نمیزد. باید میرفتم از فرمانده گردان میپرسیدم. رفتم وضو گرفتم و رفتم طرف چادری که بالاش روی تابلویی نوشته بود یا حسین فرماندهی از آن توست.
کریم روز سختی را گذرانده بود به نظر میرسید روزش را به آموزش استتار در غواصی گذرانده و عجیب خسته است. داشت با شانه اش گل های خشک شده سر و صورتش را شانه می کرد. لبخند زد و گفت این طوری که نمیشود. نگاهش به شکمم بود که کمی چربی آورده بود. گفت فکر کنم باید دو دست لباس غواصی سایز بالا سفارش بدهم با پیه هایی که هردومون آورده ایم.
دست روی شکم خودش گذاشت و خندید و گفت از مجنون به این ور انگار هر دومون خیلی سیر انفسی داشتیم مگر نه؟
زورکی لبخندی روی لبم نشاندم و جوری رفتار کردم که احساس کندآمده ام جدی باشم و حوصله شوخی ندارم. گفت خوب بابا اینکه دیگر این همه اخم کردن ندارد.
نمیدانم از کجا ولی انگار فهمیده بود برای چه آمده ام. آمد نشست و از جلسه دیروز مسئولین لشکر گفت و اینکه حدس میزند چیزی حدود دو ماه فرصت آموزشی داریم. گفت فرمانده لشکر می گفت کار ما چیزی است مثل کار بچه های غواصی فاو.
البته حتما مشخص نیست. فقط معلوم شده که باید از اروند رد بشویم آنهم در خفا بعد باید با کمک بچه های تخریب سریع و بر بزنیم و رد بشویم برویم روی کانال عراقیها یعنی خط یک شان اگر خدا بخواهد و اگر راهکارها خوب باز بشود جاده برای رد شدن گردان پیاده خودمان و لشکر ۲۷ آماده است.
چفیه اش را از کنار پتو برداشت انداخت دور گردنش و گفت قرارگاه تایید کرده که باید سطح آموزش های غواصی بچه ها بالا باشد. من هم گفتم بدون بچههای اطلاعات عملیات که نمیشود. گفتند نظرت چه کسی است گفتم من فقط یک نفر را میشناسم که خیلی مخلصشم.
دست روی شانه من گذاشت و خندید و گفت منتی نیست اما گفتم اگر تو نباشی به خصوص کنار من کمیت من یکی خیلی لنگ میزند نمیدانست من هم خیلی خوشحالم که خبرم کرده و مثل گذشته باز با همیم و کنار هم.
گفتم دل به دل راه دارد کریم جان و بلند شدیم از چادر زدیم بیرون رفتیم طرف تانکر آب و نشستیم به وضو گرفتن. چادر اجتماعی داشت رنگ و بوی جماعت نماز خوان را به خودش می گرفت.
گفتم غواصی ما بر اساس ابتکارمان است یا انتخاب قرارگاه؟ گفت شکل حرکت ما غواصی در سطح است و غواصی یکی دو یگان با اشنوگل. عده مان هم طبق نظر آنها باید یک گروهان باشد.
گفت از جمع چهار یگانی که با غواصی هاشان خط شکنی می کنند ما باید بعد از همه بزنیم به آب. گفتم اینجاشو نفهمیدم. یعنی منظورم این است که میخواهم بگویم که مگر همه غواص نباید توی یک زمان بروند برسند آن طرف آب.
گفت بعضی ها از جاهای عمیقتر اروند می زنند به آب به خاطر همین است که بعضی از غواصها باید چند ساعت زودتر از ما بزنند به آب و فین بزند. آن ها باید همزمان با ما برسند پای کار.
الله ... و اکبر ....
هردومان برگشتیم به موذن پیر گردان نگاه کردیم که یک دستش را گذاشته بود روی گوشش و با چشمهای بسته و با صدای خوش اذان می گفت. از کجا میدانستم که تا چند دقیقه دیگر باید باز تعجب کنم از آن جوانی که کریم گفت اسمش نادر است و حالا آن کلمن را کنار گذاشته و عمامه دور سرش پیچیده و آمده جلوی صف بچه ها ایستاده و بلند می گوید حی علی خیر العمل.