غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت اول
جنگ را صورتی بود و سیرتی. صورت آن خون بود و آتش و باروت و باطن آن عشق و حماسه و عرفان. از این منظر اخیر بود که اکسیر خون و باروت و آتش، انسان کامل می آفرید. امروز بسیاری از سبکباران ساحل ها از آن همه موج توفنده اروند و کارون ساحل ثابت و آرامش را می بینند اما برای هر آنکه بر لوح دلش قیامت قامت غواص های کربلای ۴ نقش عشق زده است آن موج ها همه از زمزمه شور است و شیدایی و پرواز.
"غواص ها بوی نعنا می دهند" چشم اندازی است به بصیرت ۷۲ غواص کربلای اروند. روایت این حماسه دقیقا منطبق با واقعیتی است که در شامگاه چهارم دی ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ اتفاق افتاد. این داستانواره برگرفته ای از خاطرات بازماندگان این حماسه عاشورایی است. فرمانده گردان غواصی گردان جعفر طیار برادر جانباز کریم مطهری، جانشین گردان برادر آزاده حاج محسن جامع بزرگ، همرزم صبور و آزاده حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین. به همت "حمید حسام"
بچه ها مینی بوس را گذاشته بودند روی سرشان. میگفتند و میخندیدند و اصلا به راننده هم توجهی نمی کردند. یعنی آنقدر سرشان توی لاک خودشان بود که نمیدیدند راننده ابروهایش را در هم گره زده و زیر لب و گاهی حتی بلند می گوید: لعنت خدا بر شیطان. عجب غلطی کردم آمدم.
تا اینکه ماشین گیر کرد توی یک چاله. همان جا بود که دیدم راننده منفجر شد مشتش را زد روی فرمان یک چیزی به خودش و ماشین گفت و یک چیزی به ما. تا خرخره گیر کردم توی گل. چه خاکی حالا بریزم بر سرم یا بر سر این ابوقراضه.
رو گرداند طرف ما و گفت: کشتید ما را. از همدان تا اینجا بس که از سر و کول هم رفتید بالا. مگر اتاق ماند واسه این اتول ما.
با چشمش دنبال کسی می گشت که نمی دانست کیست با این حال حرفش را هنوز میزد گفت: آخر اسلام گفته امام گفته کی گفته که اینقدر مرا سر به سر بگذارید و به نفر پشت سرش رو کرد و گفت: اصلا من می خواهم بدانم رئیس شما کیه؟ نفر پشت سر برگشت. دنبال من گشت و من از ته مینیبوس آمدم جلو و خنده خنده گفتم اولندش که رئیس همه مان اباعبدالله است دوم چاکر سراپا تقصیر دربست در اختیار حضرتعالی. فرمایشتان چیه؟
پا کرده بود توی یک کفش که اسمم را بگویم و گفتم جامه بزرگ.
گفت اگر این بی صاحب مانده یک تورش بشود من به مسئولان باید تا قرآن آخر خسارتش را بدهم و اگر ندهم.
گفتم جوش نیاور عزیز من ما فقط همین سد گتوند مهمانتیم پنج کیلومتر بیشتر نمانده اگر ماشین روشن شد که فبها و گرنه تا قران آخرش را خودم به شما میدهم. امر دیگری هم هست.
گفت آخرین اینها ؟؟؟
گفتم این ها و من و اصلا همهمان دربست میشویم مخلص آقا باز هم حرفی هست.
داشت خلع سلاح می شد حتی داشت لبخندی گوشه لبش نقش می بست اما همین که یادش افتاد توی چاله گیر کرده دندان قروچه رفت و گفت پس این بی صاحب؟
نگذاشتم حرفش تمام شود. گفتم آن را هم بسپار دست ما.
رو گرداندم طرف بچه ها و گفتم حاجی را یک هل مهمان می کنید؟ بچه ها یک نگاه به هم کردن و یک نگاه به من.
گفتم کی خسته است؟ بچه ها لبخند زدند و فریاد زدند و گفتند دشمن.
و خندان از مینی بوس آمدن پایین و دویدند رفتن پشت ماشین. پاها تا زانو رفت توی گل. راننده زد تو دنده و بچهها زور آوردند و یا علی گفتند و با چند هل محکم مینیبوس را از چاله در آوردند و بعد یکی از بچه ها گفت: برای اخم راننده که میخواد بزنه تو دنده و برای من خواننده صلواتی ختم کن.
صلوات با خنده فرستاده شد و حالا این خنده روی صورت راننده نشسته بود. آمدم بالا زدم روی شانه راننده و گفتم دیدی گفتم بسپار دست ما.
اما رانند تو حال خودش بود دنده عوض میکرد و برای خودش سوت میزد از آن سوت هایی که آدم می توانست حدس بزند صاحبش دیگر نگران اتاق از زوار در رفته اش نیست.