شاهد شهادت
آن روز من شهردار بودم. همان اول صبح دچار سوختگی با آب جوش شدم. بچه ها کارهایم را انجام میدادند دیگر از بچه ها خجالت میکشیدم نزدیک ظهر ظرفهای آب را برداشتم و به پایین آمدن امیر و علی برای ثبت نام و شرکت در امتحان به مجتمع رزمندگان واقع در پادگان رفته بودند سوختگی امانم را بریده بود در همین اثنا صدایی به گوشم رسید.
هیکل...؟
به طرف صدا نگاه کردم امیر و علی بودند همانطور که به بچه ها نگاه می کردم ناگهان هواپیمایی در ارتفاع بسیار پایین بالای سر آنها دیدم همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد مات و مبهوت بودم همه جا را آتش و دود فراگرفت دقایقی بعد به طرف آنها رفتم جلوتر از آنها تعمیرگاه بود همه شهید شده بودند جلوتر رفتم به سمت بچهها گودالی بزرگ ایجاد شده بود خبری از امیر و علی نبود روزهای متمادی اطراف آن جا را گشتیم هیچ اثری از آنها نیافتیم.
بچهها خواب امیر را دیده بود که مثله شده و در بالای آپارتمانی افتاده است باز هیچ اثری پیدا نشد نیروهای تعاون آمدند با اشک هرآنچه دیده بودم را بازگو کردم و گواهی شهادتشان را امضا کردم ایرج موسیوند میگفت یک روز شهید منطقی به بچهها پامرغی زیادی داده بود همه خسته و کوفته شده بودند و کمکم تمرد میکردند شهید منطقی به بچه ها می گفت به خاطر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تحمل کنید در آن هنگام امیر می گوید اگر شما نام ایشان را می برید من او را دیده ام.
مجید مرادی دوست و همرزم شهید