قاصدک عشق
عصر یک روز زمستانی بود خبری از برف و کولاک همدان نبود فقط باد سردی که نقش گونه هایم میشد زمستان را به یادم میآورد در گوشهای از پادگان شهید مدنی دزفول نشسته بودم چشمانم با گردش قاصدکها می چرخید نیروهای جوان از اتوبوس ها پیاده میشدند پادگان تبدیل به دبیرستان شده بود گردان جعفر طیار در حال تجهیز بود نیروهای تازه از راه رسیده با روی خندان پذیرایی شدند.
خیلی زود همه با هم آشنا و صمیمی شدیم من در گردان های زیادی حضور داشتم ولی بچه های گردان غواصی حال و هوای عجیبی داشتند در هر گردانی چند ماه بیشتر دوام نمی آورم گویی نمک گیر جعفر طیاری ها شده بودم. از صفا و اخلاص در عبادت گرفته تا احترام به بزرگترها، سبقت در کمک به دیگران، شوخی و مزاح خصوصیاتی بود که دوستان را برجسته می کرد.
همه ۱۵ تا ۱۸ ساله بودند ولی با این سن کم قلب های بزرگی داشتند. در چادرهای ۱۲ نفری مستقر بودیم که هرکدام عنوانی داشت چادر ببرها، آج از تو ها، یوزپلنگها، قرقی ها، هیکل ها.
امیر از بچههای چادر آج از توها بود. رفاقت و صمیمیت من و امیر از آنجا شروع شد. بعضی وقتها حرکات رزمی را به شکل خیلی ابتدایی انجام میدادم آن روز نیز مشغول این حرکات نمایشی بودم امیر از کنارم عبور کرد فقط سلام داد شب به چادر ما آمد گفت اجازه هست بیایم تو ما که منتظر بودیم کسی سراغ مان را بگیرد با شوق و هیجان فریاد زدیم بفرمایید چه مهمانی بهتر از شما.
بعد از سلام و احوال پرسی گفتم اسم شما؟ بچهها مجال ندادند همه گفتند هیکل. امیر با تعجب سر تا پایم را برانداز کرد قیافه لاغر اندام من کجا و اسم هیکل داشتن کجا با فرد دیگری تشابه اسمی داشتم بچه ها از روی شوخی مرا هیکل صدا می زدند. امیر با لبخند گفت من هم مثل شما رزمی کارم اجازه میدهید باهم تمریناتی داشته باشیم نگاهی به او کردم اندام او نشان از مهارت و قدرتش داشت. خودم را حریف خوبی برایش ندیدم دنبال راهی بودم که او را منصرف کنم از آنجایی که همه چیز در قالب شوخی انجام می گرفت من هم فرصت را غنیمت شمردم و شروع کردم به اغراق و در واقع فرار از مبارزه.
گفتم پسر جان من در تمرین حالت مبارزه با دشمن را در نظر میگیرم نمی توانم خودم را کنترل کنم و خدای نکرده شما را ناقص میکنم متواضعانه گفت اشکالی ندارد مواظبم نترس چیزی به من نمی شود خلاصه هر ترفندی که به کار بردم که از رزم فرار کنم نشد که نشد گفت پس قرارمان فردا عصر قبل از نماز مغرب و عشاء آماده باش که دست و پنجه نرم کنیم.
زمان مسابقه فرا رسید همانطور که پیشبینی میکردم کتک فراوان خوردم امیر فکر میکرد دارم تواضع به خرج میدهم. ضرباتش را محکم میزد تا من هم مقابله به مثل کنم اما نمی دانست که من بزرگنمایی کردم در آخرین ضربه متوجه هیچ چیزی نشدم چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت بهداری دیدم نگران و ناراحت بالای سرم ایستاده بود دعا میخواند استغفار میکرد کلی از من عذرخواهی کرد دلداریش دادم خیلی ناراحت بود در سه روزی که استراحت کردم مثل فرشته ای بالای سرم بود و نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم در این مدت با یکی از بچههای چادر ما یعنی علی عباسی نیا صمیمی شد چند روز بعد به گردان ما مأموریتی در غرب کشور دادند همه خوشحال و خندان شال و کلاه کردیم تا رسیدیم به شهر سقز پادگانی مرکب از ارتش و سپاه جایی که قاصدکهای عاشق به پرواز درآمدند.
مجید مرادی دوست و همرزم شهید