خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
سه‌شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۳۶
این چند سال تهران بودیم اصلاً هوس رفتن به مدرسه ابتداییش نکرده بود. میگفت خانم صدوق معلم کلاس چهارم من دیگر نبود آقای چاقاری در کلاس بود.

مدتی می‌گذشت که امیر حرفی از رفتن به جبهه نمی‌زد ولی ناراحت بود. منتقل شدیم همدان یکی از مدارک ثبت نام امیر برای مدرسه کم بود پدرش نمی‌توانست به تهران برود. امیر بزرگ شده بود و پدرش این اجازه را به او داد که تنهایی برود تهران. مسیر ها را راهنمایی اش کرد. سری به مدرسه قبلیش زده بود. تعجب کردم.

این چند سال تهران بودیم اصلاً هوس رفتن به مدرسه ابتداییش نکرده بود. میگفت خانم صدوق معلم کلاس چهارم من دیگر نبود آقای چاقاری در کلاس بود.

نشستم دفتر زنگ تفریح شد آقای چاقاری به دفتر آمد سلام و احوال کردیم.

می دانم از شاگردانم بودی ولی اسمت را فراموش کردم.

حالا فکر کنید شاید یادتان آمد.

دستم در دستش بود. یک دفعه گفت امیرگان نیستی؟

بلی خودم هستم.

با دوست خدا بیامرزت رفته بودی ترمینال که بروی جبهه. مادر حسینی مقدم را می گفت. عکسش را روی شیشه در ورودی زده بودند اما من ندیدم.

دلش پر بود. شروع کرد به غرغر کردن. مادر دیدی نگذاشتی من بروم. حسینی مرد بود. به پهنای صورت اشک می‌ریخت.

دیدی به آرزویش رسید.دیدی مرد بود. خوشا به سعادتش. سر به زانو گذاشته بود و گریه می کرد. امیر جان تو آن موقع کوچک بودی. الآن هم سن و سالی نداری. دیپلمت را بگیر آن موقع برو. در این گفت و گوها بودیم که پدرش گفت باشد اجازه دارید به جبهه بروید.

متعجب پدرش را نگاه میکردم. همه دنیا را در دلم ریختند. به امیر خیلی وابستگی داشتم. انگار تمام دنیا را به امیر داده بودند. در پوستش نمی گنجید. در عرض چند روز کارهای اعزامش را انجام داد. هنوز در ته قلبم راضی به رفتنش نبودم.

امیر جان پس من چی من حق ندارم رضایت بدهم که بروی؟ بلند شد مرا بوسید. مطمئن باش تا راضی نشوی نمی‌روم. امیر جان میخواستم آگاهانه تصمیم بگیری. رفتنت از روی احساس نباشد. شبی که می خواست برود به پدرش می گفت می ترسم پشیمان شوند. گفتم میدانم منظورت من‌هستم. پدرت که اجازه داد. خیالت از من هم راحت باشد، برو.

دیگر نگران نبودم. نمی دانم چه نیروی درونم را آرام کرد پذیرفتم امیر برود

خانم حسینی مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده