خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
شنبه, ۳۰ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۳۳
بعد از کجا معلوم که من زنده باشم از کجا معلوم دیپلم بگیرم و آن وقت جنگ تمام شود تو مرا نگه دار ولی دیگران بچه هایشان را بفرستند جبهه الان در سنندج و سقز کوموله ها گودال کندند بچه ها و مردم را تا گردن در خاک گذاشتند.

سال ۱۳۵۹ به خاطر انتقالی احمد آقا به تهران رفتیم. امیر کلاس پنجم بود. دائم اصرار می‌کرد من و پدرش رضایت بدهیم که برود جبهه. من حرف هایش را شوخی می گرفتم و می خندیدم. می گفت مادر جان بابا که می گوید حالا وقت رفتن تو نیست چرا وقتش نیست.

عزیزم تو کلاس پنجمی بگذار دیپلمت را بگیری بزرگ‌تر شدی بعد.

-بعد از کجا معلوم که من زنده باشم از کجا معلوم دیپلم بگیرم و آن وقت جنگ تمام شود تو مرا نگه دار ولی دیگران بچه هایشان را بفرستند جبهه الان در سنندج و سقز کوموله ها گودال کندند بچه ها و مردم را تا گردن در خاک گذاشتند. زنبور و حشرات را در بدن شان ریختند تا اذیت و کشته شوند. شما رضایت می‌دهید آنها اینجوری کشته شوند. مگر آنها مادر ندارند مگر مادرانشان مادر نیستند.

نمی دانم این اتفاقات را از کجا شنیده بود. هر بهانه‌ای می‌آوردم جوابی در آستین داشت.

خانم حسینی مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده