آرزوی دیدار
عطر پیروزی و آزادی در بهمن ۵۷ باغ پاییزی ایران را فرا گرفت. من و مادرش خوشحال بودیم که تحصیل امیر در فضای اسلامی صورت میگیرد. امیر علاقه شدیدی به یادگیری مسائل دینی داشت. از بزرگان و امامان توصیف امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیاد شنیده بود.
همیشه آرزوی دیدار آقا را داشت. چند روزی بود که پیگیری میکرد چه دعاهایی بخواند تا بتواند امامش را ببیند. امیر نه ساله بود. نقش دلش مثل همه کودکان پاک بود و صاف. یک روز عصر که از گروه ضربت پایگاه به منزل برمی گشتم از دور امیر را دیدم که روی پله جلوی در نشسته است. تسبیحی در دست داشت. بوسههای انگشتانش بود که بر دانه های تسبیح نقش می بست و ذکری که به زبان کودکانه از دهانش جاری میشد.
شاید واژه هایش عطری متصاعد میکرد که نه زمینیان بلکه فرشتگان آن را استشمام میکردند. آرام به او نزدیک شدم. امیر بابا چه می کنی؟
-می خواهم او را ببینم.
چه کسی را؟
- گفته اند اگر این ذکرها را بگویم امام زمان را میبینم
دستم را بر روی شانه هایش گذاشتم تمایلش به این ملاقات برایم حیرتآور بود. با خودم گفتم بگذار در رویای کودکانه اش بماند. ولی چه آرزوی نابی. از خودم خجالت کشیدم. فکر رویای آن بچه کجا و افکار دنیایی من کجا.
شیرینی فکر یاد امام زمان عجل الله تعالی فرجه و شریف حس دیگری را در امیر به جنبش در آورده بود.
احمد امیرگان: پدر شهید امیر امیرگان