روایت روزهای سخت پس از مجروحیت جانباز 70 درصد، مسعود صالحی
جانباز سرافراز مسعود صالحی: پدرم سرهنگ شهربانی بود و زمانیکه آمادگی خود را برای حضور در جبهههای جنگ اعلام کردم، هیچ مخالفتی نکرد. بنده با موهای بلند به جبهه اعزام شدم به طوریکه برخی به شوخی میگفتند تو با این تیپ و قیافه گویا اشتباه به اینجا آمدهای، اصلا ظاهرت به رزمندهها نمیخورد، اینجا جبهه است.
زمانیکه صدام به ایران حمله کرد به جرأت میگویم که تمام نقاط مختلف را اعم از گنجنامه، عباسآباد و نقاط تفریحی شهر همدان را هم میشناخت و موشکباران میکرد. وقتی دشمن خرمشهر را گرفت و آبادان را محاصره کرد اگر برادران ما در آنجا ایستادگی نمیکردند، سقوط حتمی بود. جنگ خیلی چیزها را از ما میگیرد و اصلا خوب نیست. خوشحالم که چشم طمع دشمنان از کشور کوتاه شد، خدا آن روز را نیاورد که دوباره کسی چشم طمع به کشور بدوزد.
ساعت 3 و 30 دقیقه صبح 6 اسفند سال 1365 نمنم باران میبارید، عملیات کربلای 5 آغاز شده بود، به همراه یکی از رزمندگان سوار اتومبیل بودیم، لحظهای که برگشتم به همرزم خود چیزی بگویم، یک آن ضربه شدیدی به صورتم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. زنده ماندنم با نصف صورتی که از دست داده بودم خواست خدا و نزدیکیام به ایستگاه پرستاری بود وگرنه این امر امکانپذیر نبود. بودند افرادی که با اصابت یک گلوله اما به علت خونریزی شدید جانشان را از دست داده بودند.
نخستین عمل جراحی را در ایران در بیمارستان طالقانی اهواز انجام دادم که موفقیتآمیز نبود و پزشکان ابراز کردند امکان عمل وجود ندارد. پس از آن تا دو سال با صورت زخمی که خون و خاک و باروت در اعضای آن وجود داشت، سر کردم تا اینکه در سال 1367 برای معالجه به آلمان اعزام شدم.
فردی که در کنارم بود مسئولیت ترجمه صحبتهای پزشک آلمانی را بر عهده داشت. پرفسور سوال کرد چه مدت است که این وضعیت را میگذرانم؟ در پاسخ گفتم دو سال. پزشک آلمانی از اینکه دو سال با این وضعیت سر کرده بودم و الان برای عمل راهی این کشور شدهام، بسیار تعجب کرد و گفت تمام عصبهای صورتت خشک شده و از بین رفته است.
با توجه به اینکه در دو سال ابتدای مجروحیتم کشور در جنگ به سر میبرد و امکان اعزام در آن شرایط وجود نداشت پس نمیتوانم بگویم چرا مرا برای درمان به خارج از کشور نفرستادند، به هر حال دیگر کار از کار گذشته بود. خوشبختانه خداوند تمام قطعات یدکی انسان را در بدن خود او قرار داده، از استخوانهای لگنم برای پیوند زیر چشم استفاده کردند چرا که استخوان زیر چشمم از بین رفته بود، از ماهیچه پشت کمرم به صورتم پیوند زدند و قرار بود یکی از پزشکان تازه کار آنجا از پاشنه پاهایم به لبهایم میخواستند پیوند بزنند که با مخالفت شدید پزشک معالجم مواجه شدم.
پیش از انجام عمل جراحی و طی دو سالی که در ایران بودم، به علت عدم توانایی در بلع غذا بسیار لاغر و نحیف شده بودم به طوریکه پزشک معالجم در آلمان ابراز امیدواری کرد بتوانم از عملهای مکرر جان سالم به در ببرم. در دوران پس از جراحیهای متعدد تغذیهام توسط سرنگ انجام میگرفت که حتی یک دانه برنج در سوپ از آن نمیگذشت.
بعد از یکی از عمل های جراحی، حالت کما را هم تجربه کردم. اسم مرگ ترس دارد اما در آن دورانی که در کما بودم، احساس میکردم مانند یک پر سبک هستم.
بعد از نخستین عمل جراحی در بیمارستان اهواز برادرم شب که به همدان برگشته بود، با دیدن اوضاع وخیمم به خواهرم گفته بود دعا کن خدا از مسعود راضی شود چرا که ماندنش دیگر فایده ندارد. تا 9 ماه قادر به حرف زدن نبودم و هر نیازی که داشتم را بر روی کاغذ مینوشتم، تمام صورتم با باند بسته شده بود و از گلو تنفس و تغذیه میکردم، دیدن اوضاع وخیم صورتم عمر پدر و مادرم را کوتاه کرد، به جرأت می گویم والدین پس از دیدنم کمرشان شکست و اگر این اتفاق نیفتاده بود آنها عمر طولانیتری داشتند.
زجرهای زیادی متحمل شدم که همچنان ادامه دارد، بابت این سختیها خوشحالم چرا که شاید خداوند اینها را از من قبول کند.
نگاههای مردم شهر خودم اذیتکننده است و مجبورم دستمالی را در مقابل صورتم بگیرم این در حالیست که در آلمان مردم فرهنگ بالاتری دارند و اصلا نگاههای سنگین و تحقیرآمیزی وجود نداشت، در آنجا در یک مراسمی که برای جانبازان باقیمانده از جنگ جهانی بود، تمام مردم حاضر در آنجا به احترام او ایستادند اما اینجا به راحتی مورد تمسخر قرار میگیریم در حالیکه مردم میتوانند اینگونه پیش خود تصور کنند که به صورت مادرزادی بدین گونه بودهام.
در همدان از طریق بنیاد جانبازان خواهران میخواستند برایم آستین بالا بزنند، دو سه جا برای خواستگاری رفتم، یکی از خانمهایی که برای خواستگاری به منزلشان رفتم اصلا چهره زیبایی نداشت و شاید از من که صورت نامناسبی داشتم هم چند برابر نامناسبتر بود اما او هم مرا نپذیرفت. اکثر خانمها میگفتند اگر دست یا پایش قطع بود میپذیرفتیم اما صورت نازیبا را نمیتوان قبول کرد بنابراین کلا بیخیال ازدواج شدم تا اینکه با پروینخانم از طریق یکی از دوستانم آشنا شدم و او با روی باز پذیرفت که همسرم شود. نخستین هدیهای که به همسرم دادم تابلوی دستنوشتهای حاوی جمله «بعد از خدا تو سزاوار ستایشی، پروین» بود.
در اوایل جنگ، عراقیها پیکر بیجان یک زن ایرانی را در جاده آبادان از تیر برق آویزان کرده بودند، 7 ارتشی شهید شدند تا توانستند پیکر آن زن که ناموس همه ما بود را پایین بیاورند. خدا روزی را نیاورد که دوباره ایران مورد تعرض قرار گیرد.
درباره کتاب خاطراتم اینکه، از این باب کتاب ننوشتم که شناخته شوم، بلکه فقط و فقط برای اینکه آیندگان بفهمند چهها بر سر مردم کشورشان آمده است و اینکه با مسائل جانبازان آشنا شوند، خاطراتم را بازگو کردم.
کتاب «بعد از خدا تو سزاوار ستایشی پروین» خاطرات مسعود صاحبی جانباز 70 درصد همدانی است که توسط افسانه یکرنگی به رشته تحریر درآمده است.
منبع: خبرگزاری ایسنا در همدان