میلاد سراسر نور و سرور حضرت زهرا (س) و روز مادر مبارک باد
دمی با مادران شهدا
1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند، نه دلشان می آمد جبهه نروند. این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت: از این به بعد، تو مرد خونه ای. باید بمونی از مادرت مراقبت کنی. »
پسرم می گفت: «نه آقاجون. من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای، پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم. دلم می خواست خودم بخوانم، خودم جواب بنویسم، به شان زنگ بزنم. اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم. یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم، گفتم «شماره پادگان محسنه. می تونی بهش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم. زود شماره را گرفتم. تا نگاه کردم، دلم هری ریخت. گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر. شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه. »
گفتم: « راستش رو بگید. خودم می دونم بچه ام طوریش شده. هم (ب) رو بلدم، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»
3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته، مادر جان؟» گفت: «هزار سال.» خندیدم. گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال بهم سخت گذشته. » صداش می لرزید.
4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر. به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم. همین رو به ما داده اند. »گشتم آبدارخانه را پیدا کردم. در را باز کردم، دیدم دارند صبحانه می خورند. نان داغ توی سفره شان بود. دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم، بردم برای مجروح ها.
5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسرها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. ظرف می شست، غذا می پخت. اگر نان نداشتیم، خودش خمیر می کرد، تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه، همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط بهشان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره، باید در راه دوست بده»
6)به راننده آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم، حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه. دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»
7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی بهش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه، صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.
8) همه چیز را آماده کرده بودند؛کت و شلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.
9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،از خودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته، هر چهار تا با هم رفتند.
10)بعد از چند وقت آمده بود خانه. مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم، خودم رختخوابش را انداختم. خیلی خسته بود. صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده. بیدار که شد، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم. بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»
منبع: کتاب مادران شهدا از مجموعه کتابهای روزگاران، انتشارات روایت فتح