آقا جمشید نیست؟ آقا جمشید نیامده؟
پنجاه و چهارمین ماه اسارت را داشتم سپری می کردم. در این ماه ها عادت داشتم با نامه خبری از دوستم جمشید اصلیان بگیرم، مدتی بود خبری ازش نداشتم. در حالیکه سال ۱۳۶۴ داشت به پایانش نزدیک می شد در یک شب سرد که بی رمقی بر بدنم عارض شده بود خوابم برد. خواب دیدم که دور میدان امام همدان هستم و کل خیابان باباطاهر که منتحی می شد به منزل جمشید اصلیان سیاه پوش شده.
به یکباره بیدار شدم و چشمانم را به سقف سیاه آسایشگاه دوختم، عرق سردی در بدنم نمایان بود. غلطی به طرف راست زدم و پتوی کهنه ام را روی سرم کشیدم و نگاهی از زیر آن انداختم به دور و برم. عده ای مشغول راز و نیاز بودند و بعضی هم در خواب.
ذهنم به اعماق تاریخ در کودکی ونحوه آشنایی با جمشید رفت و نقبی زدم به تابستان گرم و خشک همدان در سال ۱۳۵۸ که یکی دو ماه بود فارغ التحصیل شده بودم و جمشید آمد درب منزلمان و گفت: رضا می خواهیم با عده ای از دوستان به اردوی جهادی برویم، اگر آماده هستی یکی دو روز دیگر خبرم کن.
پس از دو روز به همراه جمشید اصلیان و آقایان جیحونی وگوهریان، عالم شناس و چند نفر از خواهران، راهی تهران و از آنجا خودمان را با هزار زحمت رساندیم به استان سیستان و بلوچستان، شهر زاهدان. تا اینکه بعد از دو روز محل اردوی جهادی ما را مشخص کردند و با خودروی سیمرغ راهی شهرستان خاش، بخش بزمان شدیم و پس از هفت، هشت ساعت طی مسیر با وجود گرمای شدید و گرد و خاک منطقه، وارد ساختمان جهاد شدیم که مشرف بر آن روستا بود.
از فردا صبح کارمان را با گروه های تخصصی عمرانی و آموزشی و فرهنگی برای اهالی روستا شروع کردیم. مردم خاش و بخش بزمان دارای ترکیب جمعتی اهل تسنن و تشیع بودند که با آرامش کنار هم زندگی می کردند.
جمشید اصلیان به علت صوت خوبی که در خواندن قرآن و دعا داشت و از روابط عمومی خوبی هم برخوردار بود خیلی زود در بین اهالی آنجا نفوذ پیدا کرد و بر دل مردم و بزرگان و حتی بچه ها جا باز کرد و محبوب شد، کار ما در مسائل آموزش قبل از شروع سال تحصیلی برای بچه های دوره ابتدایی و راهنمایی بیشتر از همه چشم گیر بود و بچه ها خیلی زود جذب آموزش شدند و رفاقتشان با آقای اصلیان گرمتر شد.
گرچه ما از نعمت یخچال و آب خنک محروم بودیم ولی خوشحالی خدمت با این قشر جامعه همیشه دلمان را خنک می کرد و با وجود چهار ماه که آنجا بودیم موفق شدیم کارهای عمرانی هم انجام بدهیم.
جمشید اصلیان به همراه گروه با فرا رسیدن محرم آن سال با رعایت تمام جوانب اهل سنت منطقه و بخش، اقدام به برگزاری مراسم عزاداری سرور وسالار شهیدان کربلا حضرت اباعبدالله (ع) نمود و با بر افراشتن پرچم سیاه و کمک همه اهالی، شب ها مراسم سینه زنی بر پا کرد و در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی هم با همراهی مردم دسته درآوردیم و با این کار بیشتر ازهمه جمشید در دل مردم و جوانان و نوجوانان جا باز کرد!
با سپری شدن روزگار و به علت اینکه مدت ها بود غذای گرم نخورده بودیم آقای اصلیان مریض شد، و رفته رفته رنگش رو به زردی و بی حالی گذاشت. گرچه به دکتر رفتیم ولی معالجه کفاف نداد. جمشیدی که هر روز و شب با بچه ها بود چند روزی در داخل ساختمان و کنار اتاقی که مثل انباری بود استراحت می کرد و دور از چشم همه می آمد پیش ما.
یک نفر هم روزها مواظب بود که کسی از این موضوع بویی نبرد، تا اینکه بیماریش شدیدتر شد و جمشید هم لاغرتر! و این در حالی بود که یک پسر بچه هر روز می آمد و می پرسید:« آقا جمشید نیست؟ »« آقا جمشید نیامده؟ »
در یکی از این روزها که پسربچه کنجکاو آنجا بود لای درب انباری باز بوده و یک نیم نگاهی به داخل می کند و با فریاد و پای پرهنه می رود داخل بخش و همه را خبر می کند که «آقای اصلیان مریض است»ساعتی نگذشته بود که بزرگان و شیوخ روستا بدو بدو وارد ساختمان شدند و با توپ و تشّر که چرا ما را از مریضی آقا جمشید خبر نکردید؟ از همه بیشتر یکی از اهالی را که پیش ما بود سرزنش کرد و با فرا رسیدن اذان ظهر و دیدن حال پریشان آقای اصلیان یکی یکی با دلخوری رفتند.
آفتاب غروب کرده بود و من در بالای پله های ساختمان که از بلندی بر جاده منتهی به روستا اشراف داشت، نشسته بودم که از دور سیاهی را مشاهده کردم. اول فکر کردم اشتباهی می بینم! وقتی کمی نزدیک شد دیدم چه جمعیتی! کوچک و بزرگ، پیر و جوان که تنی چند از آنها با کاسه پر از شیر و خانم های که با نان گرم برای جمشید از راه رسیدند.
آن شب به سختی گذشت.
اینجا شهرستان خاش بود با مردم شیعه و اهل سنت که برای پیرو امام علی(ع) برادر اصلیان، آرزوی شفا داشتند.
شب تصمیم گرفتیم بعد از چهار ماه، از آنجا برویم. هم بخاطر درمان جمشید و هم پایان ماموریت اردوی جهادی! آفتاب داشت طلوع می کرد که سوار سیمرغ شدیم . چند متری از حرکتمان نگذشته بود، می خواستیم وارد جاده اصلی شویم که ناگهان سیل جمعیتی که دو طرف جاده را پر کردن بودند و برای بدرقه ایستاده بودند. ماشین و همه ما را میخ کوب کرد. آقای اصلیان با وجود آن وضع جسمی و درد از صندلی جلوی ماشین رفت صندلی عقب نشست و با حرکت ماشین سیل جمعیت اشک ریزان وبا تکان دادن دست ما را بدرقه کردند. در آن میان کودکانی بودند که همراه بزرگترهایشان با پای برهنه می دویدند و فریاد می زدند آقا جمشید باز هم به روستای ما بیا.
به خودم آمدم که متوجه شدم دارم هق هق گریه می کنم و یکی از برادران اسیر که داشت مرا تماشا می کرد گفت: رضا چیزی شده ،دلتنگ شدی،خواب دیدی؟ با اشاره سر جوابش را دادم ،بله.
زمان گذشت. مدتی برایم از جمشید اصلیان نامه نیامد و من هم کنجکاو شدم و به فکر آن خواب بودم در روزهای اسارت. بعد از مدتی توسط یکی از دوستان نامه ای رسید که نوشته بود اصلیان رفته ماموریت و نیست که نامه بنویسد! ولی سلام ما را پذیرا باش.
تابستان ۱۳۶۹ فرا رسید و من به همراه دیگر اسرا به ایران اسلامی برگشتم و در سالن سپاه همدان مورد استقبال قرار گرفتم. پس از دیدن بستگان و دوستان سراغ آقای اصلیان را گرفتم. با چشمان اشکبار آنها مواجه شدم.
فردای آن روز راهی باغ بهشت همدان و گلزار شهدا شدم و ضمن قرائت فاتحه برای پدرم که موقعی که در اسارت بودم از دنیا رفته بود، سر قبر جمشید رفتم و صورتم را به سنگ قبر چسباندم و به اندازه ۱۰۸ ماه اسارت و ندیدن او درد دل کردم! موقعی که بحال خودم آمدم سنگ قبر را خواندم.
سپاهی شهید جمشید اصلیان، تاریخ شهادت 28 بهمن 1364 منطقه عملیاتی والفجر هشت، فاو، عراق
راوی: رضاشریفی راد
نگارنده: جمشید طالبی
با ویرایش مجدد نوید شاهد همدان